روایت اول :
.
با یکی از همان لبخندهای مصنوعی و ژست های دلسوزانه اش، سرش را خم کرد و انگشتانش را با ظرافت به موهایش فرو برد و گفت : به هر حال می بینم که خوب تر می شوی روز به روز و حتی احساس می کنم که در آرامش عجیبی به سر می بری. صدایش را پایین آورد و ادامه داد : تبریک می گویم در فراموشی استادی .و من کنایه و بدجنسی را در جمله ی آخرش حس کردم .از همان اول هم برق دندان هایش همین طور مشمئزم می کرد. اغلب لبخندهای باز و بی خیالش، مزورانه بود. طبیعی بود که هر بار بیشتر ازاو متنفر بشوم ولی این بار علاوه بر تنفر از او می ترسیدم.او حرف می زد و من فکر می کردم افکارش بدون شک افکار من نیست.احساساتش هم همینطور.هیچ شباهتی به هم نداشتیم اما به قدری به هم نزدیک بودیم که افکار و احساساتش تصویر تاریک و درهم ریخته و خط خطی از مال خودم بود.او حرف می زد و من ترسیدم که مبادا او تنها پرورده ی خیالات خودم باشد..مدتهاست که مرز واقعیت و خیالات را گم کرده ام . تکرار کرد در فراموشی استادی و من اندیشیدم چه چیزی را باید فراموش می کردم ؟ چه چیزی را فراموش کرده ام؟ شاید فراموشی مانند اولین برف زمستانی همه چیز را کرخت کند و بپوشاند، ولی او جزیی از من بود ... تمام آن روزها در حقیقت جزیی از من شده بود.تمام آن روزهای عجیب که جزئیاتش را هم به یاد می آورم و عجیب تر آنکه از یادآوریش به طور وصف ناپذیری احساس ضعف و آرامش می کنم ...
آن روزها که در واقع فقط می خواستم بر روی آبهای مهربان و آرام و بی حرکت و رنگپریده ی زندگی او شناور شوم .آن روزها که کابوسهای واقعی ماندن، بر خوشیهامان سایه انداخته بود، در حالیکه عشق ، بی روح و بی حرکت و سرد، مثل داشتن یک جنین مرده در شکم شده بود.جنینی که به آن خو گرفته ای و دوستش داشتی و ناگهان مردنش را باور نمی کنی و جدایی از آن را اجازه نمی دهی در حالیکه می دانی هر روز ماندنش در شکم، یک قدم به مرگ نزدیکتر شدن است.چطور می توانستم فراموش کنم آن هفته هایی که خورشید با هر بار پایین رفتنش در آسمان، روح مرا و هر چیز دیگری که می توانست از طول حیات ما بر روی آن پنجه بیاندازد، با خودش به تاریکی فرو می برد . چطور از ذهنم پاک می شد طنین صدای مهربان آن چشمان پاییزی، نوازش گرم سر انگشتان بارانی، لبهای همیشه خشک و صورت مات، گونه های زردی که هر روز استخوانی تر می شد و موهای خرمایی که هر صبح دسته دسته بر روی ملافه سفید جان داده بودند.چطور از ذهنم پاک می شد تصویر لکه های سیاه و سردی که تمام شب به پاکی ملافه تجاوز می کردند، دانه های سفید و آبی پودر ماشین که بر زخمهای عمیقی که در سفیدی پدید آمده بود، مرهم می گذاشت و آب، که در ملافه ها می پیچید و آنها را دوباره از نو تعمید یافته و پاک می ساخت. چطور فراموش کنم که تمام دلبستگی آن روزهایم خیره شدن به چرخش ملافه ها در ماشین و پاک شدنشان از لکه های هول آور بود .
گلویم درد می کرد و سرفه می کردم و انعکاس سرفه هایم صدای سرفه های خون آلود او از جایی دور در فضایی تاریک و معلق بود.درد، تنها پیوند باقیمانده ی ما تا آخر دنیا، خاطره ی آن روزها را بیشتر برایم زنده می کند .
چاله ی سیاهی به عمق تمام وجودم و احساسم در زمین کنده شده بود و سایه ی من به روی خاک سرد افتاده بود.در تمام طول مدت مراسم آنقدر در خلسه و خاموشی بودم که دائم به خودم نهیب می زدم آیا می دانم چه کسی را،چه چیزی را دارم دفن می کنم؟ و خاک زرد شهر گورستان ما، بر زخم عمیق تازه اش مرهمی شد.روحم در زیر آن همه خاک زرد و برفهای لکه لکه ی نارنجی خفه شد و یک هفته ی دیگر، یک برف دیگر،و تمام آثار خاک تازه از روی قبر او محو شد ...برف فراموشی...
نفس عمیقی می کشم و به طعنه ی قدیمی قلبم گوش می دهم : هستم ، هستم...
تنها یک هفته در خلال آن برفهای پی در پی فراموشی،گریه کردم.مثل لیوان آبی که لبریز است و آسمان و زمین در برابرش می لرزد. و بعد از یک هفته بود که تازه نمایان شدم.بعد از کتک خوردن مفصلی انگار.با تنی خسته و له شده و صورتی پف کرده .با تمام آن رنگهای یکدست و عوضی سیاه ،... به تنها چیزی که نیاز داشتم هوای تازه بود و آب و کمی شکیبایی ...
و شکیبایی همراه با گذشت روزها سینه خیز به درون خالیم می خزید و آرامش در پس تمام آن برفها و آن زمستان سیاه بود. آرامشی هولناک و وصف ناپذیر. گفت بدون شک هیچوقت اینقدر آرامش در چشمهایت نبوده .
هنوزلبخند می زد و من می دانستم تلاش هم حتی برای فراموشی این خاطراتی که با سلولهایم آمیخته اند و قسمتی از وجودم شده اند
بی فایده است.به او لبخند می زنم و سرم را به نشانه ی تایید تمام حرفهای درهم و فهمیده و نفهمیده اش تکان می دهم .
روایت دوم :
خوب که چی ؟ همچین که به روش خندیدم پر رو شد ! همچین که یه ذره وا دادم سوار کولم شد . خجالتم نمی کشه . انگار باهاش شوخی دارم . اصلن لیاقت نداره . همون حقشه که هی بهش فحش و بد و بیراه بگی . حقشه که هی بهش اخم و تخم کنی و آرزوی یه لبخندتو بزاری به دلش . حقشه هی بشینی و بلند شی و براش پشت چشم نازک کنی و ناله نفرینش کنی . از بس که چشم نداره آدمو خوب ببینه . لعنت به خودش و هوای مزخرفش !اون وقت هی میگن آخه بهار به این خوبی چرا تو ...
خوب بسکه خره ! واسه همینم بدم میاد ازش دیگه . چون سرتاسر بهار مریض می شم ! چون این لوزه های احمق و به درد نخورم که نه ماهه تموم پیداشون نیست و معلوم نیست کدوم گورین و اصلن نمی دونم کجام هستن ، عین گربه ی سیر و چاقالویی که تو آفتاب ولو می شه ، بی صدان. بعد یهو تو بهار بیدار می شن ، عاشق میشن . هوس می کنن از تو طرف حلقم برسن به هم . برا همدیگه چرک می کنن ، ورم می کنن از دوری هم ، اینقدر هی معاشقه می کنن تا احساس خفگی بهم دست بده . بعدش تا سوراخ سوراخ نشم و در واقع از سر ناچاری عین گوسفند بدبخت که میره قربانگاه ، پامو تو یکی از اون اتاقهای گند تزریقاتی نزارم و به دامن پنی سیلین و پنادور که همیشه کارشون درسته ، پناه نبرم ، خوب نمی شم ...
دکتره همینجوری بی خیال سرش پایینه و همچنان مشغول چسبوندن ورقهای کتاب قدیمیشه . صغرا کبراهای من و ننه من غریبم بازیهای من که تموم میشه بدون اینکه نگام کنه با خونسردی لج درآرش می گه : خوب که چی پارسالم بهت گفتم ، یا باید تا آخر بهار پنی سیلین بزنی یا بسپریش به چاقوی جراحی تا از شرش خلاص شی ...!
بعد من یادم می اوفته یه چن تا از دوستامم وقتی فهمیدن آخره هفته مریض شدم و خونه خوابیدم گفتن ای راستی باز بهار شده تو مریض شدی ؟ خوب مزاحمت نمی شیم استراحت کن پس !
بعدش باز یادم می افته که انگاری راستی راستی پارسالم این جوری شده بودم و سال قبلشم حتا !
دکتره میگه بهت گفتم سن که می ره بالا آلرژی تغییر می کنه حالا ماله تو هم زده به لوزه هات .اینم دیگه تو کلینیک آلرژی و چهار تا آمپول کورتن و ضد حساسیت حل نمی شه .بیا خودم برات درش می آرم .
و موقع زدن این حرفها همچنان مشغوله و اینقدر خونسرده که فکر می کنم می تونم همین الان دهنمو وا کنم و اون تیغ کاتری که داره باهاش ورق اضافیاشو می کنه ، بندازه ته حلقمو لوزه هامو در بیاره و بندازه دور !
عاشقتم پنی سیلین . تا آخره بهار می تونیم با هم زندگی کنیم . شب و روز :)
آقاهه قد بلند و خوش تیپه . همیشه کت و شلوار نو و شیک می پوشه و کراوات می زنه . بوی ادکلن مردونه ش فضا رو پر می کنه . خودشم خوش قیافه ست تقریبنی . کلن ازین آدماست که احترام آدمو به خودش جلب می کنه اما !
نامه فرستاده برا شرکت :
مدیریت محترم شرکت فلان
جناب آقای مهندس فلان
با سلام
باستحضار می رساند کما این که این شرکت مراودات خاصی با جناب آقای آدینه دارد که فقط مربوط فی ما بین می باشد . اما در و پنجره ها روز یکشنبه مورخ 26/01/86 آماده تحویل و با تاکید سازنده تحویل درب کارگاه ایشان خواهد بود. ضمنا ...الخ
مدیر عامل
عین نون ز !
آقا من می خندم هر وقت ازین نامه ای به شرکت فکس می شه . اینقدر می خندم . صد دفعه هم بهش کنایه زدیم راجع به انشای شر و ورش اما کو گوش شنوا . تازه شم اینقد بدقول و عوضی از آب در اومده که رسمن ما جمیعن روزی هزار بار به مدیر عامل غر می زنیم بابت کار کردن با اینا و روزی هزار بار اون می افته به گه خوردن بابت گول ظاهر این آقاهه رو خوردن !
حالا باز این نامه خوبش بوده ..یه باری که خیلی مارو پیچونده بود و متریال نفرستاده بود سایت و پدر مارو در آورد و تلفن جواب نمی داد و اینا یهو یه نامه ی دستنویس با یه خط خرچنگ غورباقه اومد شرکت که توش نوشته بود :
مدیریت محترم عامل شرکت فلان
جناب آقای فلان
باستحضار ( این باستحضار رسوندنش منو کشته رسمن ) می رساند این جانب به علت فوت ناگهانی دایی مربوطه در شهرستان به سر می برم در حال حاضر . و چون از زمان بیماری ایشان آنجا بودم تا الان هم آنجا هستم ! ( چشم بسته غیب می گه ماشالا) لطفا خواهش می کنم بزرگواری کنید و به اینجانب شش روز مهلت دهید تا تمام متریال مورد نظر را ارسال دارم و کارگاه را تحویل آقای ت نموده و ... الخ !
مدیر عامل
عین نون ز
اینقدر دلم می خواست اون موقع تو روزنامه فوت دایی مربوطه ایشان را تسلیت بگم ولی رییس نذاشت گفت ولش کن بزار ببینم این مرتیکه کی کارمونو تحویل می ده بالاخره ! منم نامه شو بزرگ کردم و گذاشتم یه هفته رو تابلو اعلانات شرکت تا همه بخونن و بخندن و سرحال شن برای کار کردن !
طرف جدن تعطیله !با اون قیافه ی احمقانه ش .دهن ما رو هم سرویس کرده ایضن .امروز دو ماه از تاریخ این نامه می گذره ولی در جواب عصبانیت من برای نفرستادن در و پنجره ها با خونسردی گفت آقای مهندس به من شش روز مهلت دادن هنوز مونده تا تموم شه ! من اینقدر دهنم وا شد و بسته نشد که نمی دونستم واقعن دیگه به این مجسمه ی بلاهت و پررویی و حماقت چی بگم .
فکر کنم خودمو ازین پروژه بکشم کنار . یارو دیوونه م کرده .جلوی چشم رییس گوشیو که گذاشتم نشستم و موهامو کندم ازدستش !
1 comments Wednesday, April 11, 2007, posted by Night sweat at 9:45 PM

این اولین بهاریه که من افسرده نیستم . برام عجیبه و نا آشناست حال و هواش . نه مثل شوخ و شنگی پاییز ، اما حالم خوبه . با بارون های گاه و بیگاه بهاری پریشون و افسرده نمی شم . این همه سال آدم بهارو با فلوکستین بشناسه و افسردگی فصلی داشته باشه و از بهار بدش بیاد . بعد یهو تغییر کنه . بدون دلیلی ...البته دلیل که داره اما نمی دونمش .باید یه فلاش بک بزنم به عقب تر ها ببینم چی شده .فعلن عاشق جیغ ویغهای این جیرجیرکها و آقا نعمت هستم که مست می شن از بوی بارون و بهار ، عاشق سر و صداهای گربه ها ، عاشق جوونه های بیدمشک و شاهتوت و غنچه های ریز بهار نارنج، عاشق این سرمای وقت و بی وقت ...
هر چند که ازین شهری که توش نه رودخونه داره ، نه دریا ، دلم می گیره ...

پ.ن: من حال نداشتم رو این عکسه کپی رایت و آدرس و این قرتی بازیا بزارم . خودتون رعایت کنین لطفن !



برای ی و غین و کوکول و خوشگل بچه و حسن و آرش :
باریکلا چیز
باریکلا چوز
باریکلا چیزده چیز تو چوز
باریکلا !
-
صب از خواب پا میشی میبینی این ی تا صب بالا سرت از خنده مرده ! میگه تو و کوکول تو خواب حرف می زدین . یه چیزی تو می گفتی . کوکول جوابتو می داد . یه چیزی کوکول می گفت تو جوابشو می دادی ...
بعد آدم می فهمه امنیتش میره زیر سوال اگه شب تا صب بخوابه در حالیکه ی بالا سرش بیدار مونده باشه !
اصلنم نمی تونی بگی عزیزم این چیزا تو مستی طبیعیه ! چون مستی یه دو ساعت قبلش از سرت پریده بوده !
-
اینقد شیراز و بوشهر و چنارشیجون ( درست گفتم ؟) خوش گذشت و همش مست بودیم و پاتیل و مبتلی ورو هوا ، که نمی دونم چی بگم ! از صب که رسیدم از اونجا که تنم خورده به تن ی نازنینم تا شیش عصر خواب بودم ! کوکول که زنگ زد کلی خندید از خوابیدن من ! از شیش هم که از خواب پا شدم هی زنگ زدیم به ی و زنگ زدیم به غین و اس ام اس زدیم به بقیه و هی دلتنگی کردیم فقط همین .
این کفش صورتی ها رو هم به شدت دوست می دارم تازه خیلی دوست می دارم حتی فکر کنم ...
-
نیم ساعت گریه !!! ، پخت ماکارونی در 3 نیمه شب ، سیگار بهمن کوچیک و فندکهای دزدی ، خلویی حرف زدنهای ی ،مهربونی و بغلهای کوکول در شرایط اضطراری از جمله بعده کافه آس ، جریمه های ح نون بعده باختن تو هفت خبیث ، جای گازهای غین رو گردن خوشگل بچه ، عکسای بی سر و ته ، راننده هه که بچه ی بهشت گمشده بود ، ابتلای در حد اعلای آقای مهندس ، پدر داماد تو عروسی بوشهر ،ساعت خریدن تو بوشهر و ایمان آوردن به تواناییهامون ، سیگارای گرون غین ، داماد سربازشون ، آبجیه عاشقشون ، برنتین، پاتریس،خونه خالیه دکتر حق شناس،زن عموی خیلی آنتیک و از همه باحالتر اون شبی که مست بودیم و صبح آش خریدیم و اومدیم خونه و رفتیم خوابیدیم و مهندس درو وا کرد و حواشی خنده دار بعدش ...!
مگه می شه آدم یادش بره ؟!
مهربونیهای ی رو ...
همه ی اینا رو در حالی می نویسم که دارم به آهنگهایی که غین برام زده می گوشم !
Tuesday, April 03, 2007, posted by Night sweat at 10:57 PM
اینکه راه بیوفتی و همه جا جار بزنی این آدمها دهن منو سرویس کردن از بس اذیتم کردن هیچ کاری نداره !
اگه قرار به اطلاع رسانی و ضایع کردن و شناسوندن این آدمها باشه دایره ی دوستهای من خیلی خیلی بزرگتر از اونی هستن که بدونی ...
ولی حیف انرژی من نیست ؟ من که شناختم. ی و غین هم که بیشتر از من . شاید یه کم جلوتر دوستای دیگه مون هم . بقیه هم کون لقشون . یا اذیت میشن و می شناسن یا عقلشونو از همون اول به کار می گیرن تا بشناسن !
حالا تو هی بشین و ورای حرفهای خاله زنک بازیتو و این چرندیات کتاب بخون و فیلم بخون و بیا اطلاع بده که داری با شعور می شی ! من که بعید می دونم !!!
اگه بعده این همه مدت باز صدام در اومد خودت بهتر می دونی دلیلشو ...
آخ که چه مسافرت خوبی خواهی داشت وقتی شعاره مسافرتت با رفیقات این باشه :
من که دوستت دارم ، من که عاشقققققتم . به کوریه چشم همه ی جاکشهای عالم !
وقتی ی و غین از مهمونی می گفتن رو زمین غلت می زدم از خنده . وقتی آقا بی احساسه دیالوگه کوتاه مدت رو برام تعریف کرد اشکم در اومد از خنده ! یه آدم چقد می تونه مگه ... باشه ؟
پ.ن: به ی قول دادم خود سانسوری نکنم و هر چیزی که دلم خواست رو بنویسم . این سه نقطه خیلی خیلی خیلی بدتراز اونی بود که فکرشو کنی قربونت برم !