من آن خزان زده برگم ...

دیروز تو خیابون یهو به یه دوست نه چندان قدیمی برخوردم . بعد از احوالپرسی های مرسوم و رد و بدل جوابهای دروغ کلیشه ای ، دوستم گفت : چقدر تغییر کردی ؟ لاغرتر شدی انگار ، چند وقته ندیدمت مگه ؟
در حقیقت پنج ماه پیش همو دیده بودیم ولی پنج ماه وقفه ی دیدار ، برای این روزهای زندگی ها،چیز زیادی نیست .مثل همین هقته پیشه ... دوستم باز گفت : خسته ای ؟ لبخند زورکی و یه وری ای زدم و گفتم : فشاره کاره زیاده و فکر کردم به کرم پودر دور چشام که انگار نتونسته خیلی خوب حلقه ی سیاه دور چشامو و چروکهاشو بپوشونه ...
دوستم خندید و با مهربونی گفت : نمی دونم چندان باهات صمیمی نیستم که انتظار داشته باشم با من حرف بزنی ولی اگه راستشو بخوای به قول آل پاچینو تو یکی از فیلمهاش،احساس می کنم بار همه ی دنیا رو روی شونه هات داری حمل می کنی و باز بلندتر خندید . منم خندیدم و باز فکر کردم انگار رژلب قرمز تند و شال قرمزی که روی سرمه دیگه اونقدر جلب توجه نمی کنه لابد که دوستم به جای اینکه مثل خیلی ها بهم بگه چقدر این رنگی بهت میاد ، متوجه ی درون شکسته ی پنهان زیر نقابم شده . با دوستم خداحافظی کردم و تموم راه فکر کردم این همه وقت حرف نزدن ، نگفتن برای هیچ کس ، این همه وقت حتی ننوشتنش ، هیچ دردی ازم دوا نکرد . واقعیت این بود که می خواستم قوی بودنمو نشون بدم ولی ضعیف تر از اونی هستم که بتونم بیشتر از این درد رو در خودم نگهدارم .حتی هر روز صبح وقتی جلوی آینه اشک ریختم و رژ قرمزمو زدم باز ذره ای آروم نشده بودم و حالا بعده این همه وقت ضعیف تر و در یک کلام له شده بالاخره دارم اقرار می کنم که رو دست خوردم . من رو دست خوردم . از زندگی ، از سرنوشت محتومم ، از سیاهی که همیشه باهامه ، از آدما ...حتی از خوده آقای توسکانا... !
یه جمله ی کلیشه ای توی سرم هر روز و هر ساعت می چرخه . یه جمله ی کلیشه ای که بارها تو کتابا خوندم و تو فیلمها شنیدمش و حالا ملکه ی ذهن خودم شده و همش مراقبم جلوی کسی از دهنم نپره تا مجبور نشم توضیح بدم که من حتی از حرف زدن درباره ش می ترسم ... اون داره مث شمع جلوی چشام آب میشه ...
آره قطعن همینطوره . از اون روزی که با هم از مطب دکتر بیرون اومدیم که لام تا کام حرف نزد ، که یه هفته خودشو تو چهار دیواریه اتاقش حبس کرد که سرم داد کشید تنهاش بزارم ، که ... تا همین امروز صبح که دیدمش بدون شک کلی لاغر شده بود . لاغر و تکیده . با اینکه حالا هر روز صبح و شب می بینمش و دائم جلوی چشامه ولی از پا افتادنشو و ذره ذره آب شدنشو راحت می فهمم ...
هرگز تا این حد مستاصل و درمونده نبودم که ببینم اون چطوری عین برگ پاییزی بی رمق و بی دفاع اسیر طوفان شده و با آخرین توانش برای روی درخت موندن مقاومت می کنه ، و من هیچ کاری نمی تونم بکنم . کاری ازم بر نمیاد . جز اینکه قول دادم بهش امید الکی ندم . قول دادیم راجع بهش حرف نزنیم . قول دادم خودمم عین پروانه هی خودمو نزنم به سوسوی بی رمق آخرین شعله هاش ، قول داده که بزاره پیشش بمونم حالا تا... قول دادم سر حال و شاد و مرتب و خوشگل ببیندم . قول دادم هر جا رفتیم من شال قرمزمو بندازم سرم . قول داده عادی باشه ، به روی خودش نیاره ، کم نیاره ، و الحق که استاده مسلمه این کاره ، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده و قرار هم نیست بیوفته ... لعنت به من و این بی موقع ترک کردن سیگار ... کاش پاییز تموم نشه هیچ وقت ...

دوست بابا از اون سر دنیا زنگ زده بود باز . میگفت یه ماه اومده تهران ، میگفت نتونسته پیدام کنه ، نه تلفن ، نه خونه ، نه سرکار ، میگفت هزار تا پیغام روی تلفن دستیم و تلفن خونه گذاشته برام و من یاده صدای مهربون و گرم و خش دارش افتادم که تو آخرین پیغامی که گذاشت بهم گفته بود : بی معرفت ، ما دیگه رفتیم ...
میگفت رفته خونه ی قدیمی مون ... من بالاخره صدام در اومد و پرسیدم خرمالوها ؟! در چه حالی بودند ؟! گفت اوووووه صابخونه میگفت خیلی ساله که بی خود و بی جهت خشکیده . حالا تو چرا فقط به فکر خرمالوهاتونی ؟ گفتم آقای مهاجر رو یادتونه ؟ همکلاسی بابا ؟ گفت : آره همون خلبانه دیگه ؟ گفتم آره ، میدونید پسرش اومده ایران چن وقته ؟ گفت نه نمی دونستم . خوب به سلامتی . چی شده حالا ؟ می خواستم بگم هیچی دوست این همه ساله ی من ، طفلک معصوم مهربون من ، همراه تموم روزهای پرشور نارنجی و سبز کوچه پس کوچه های بچگیم ، تازه بیست و نه سالش تموم شده و داره جلوی چشام مث شمع آب می شه و هرگز پا به سی و یک نمی زاره ... ولی به جاش گفتم : هیچی اون دی شب می گفت خواب دیده مث بچگیهامون از درخت خرمالو آویزون شدیم و یه عالمه خرمالوی رسیده و شیرین و نیمه رسیده و گس می خوریم ...دوست بابا آه کشید و داشت هنوز حرف می زد که من بی صدا پشت تلفن اشک ریختم ...
2 comments Tuesday, November 21, 2006, posted by Night sweat at 1:26 PM
بیست و چهارمی بود انگار که من گفته بودم می خواهم بروم دیگر ، و تو گفته بودی حاضری پری دریایی ؟ و من سرما خورده بودم که تلاش می کردم نفس بکشم و چه بی هوده ...
که تو کف دستان یخ کرده ات را به من نشان دادی و انگشتای کشیده و دوست داشتنی ات را بر روی دستهایم کشیدی و من چقدر دلم می خواست خطوط عجیب سر انگشتانت را ببوسم و چه بی هوده سعی می کردم نفسهایم را منظم کنم
و فکر می کردم چقدر زود خورشید در روز بیست و چهارم برج عقرب غروب می کند و ما سردمان نیست که از گرمای بوسه ها و صدای بلندشان گرم شده ایم ...
و خواب دیدم انگشتانت یخ کرده اند باز و کسی نیست آنها را در دستانش با زور جا دهد و نفسهای داغ و تب کرده و نا منظمش را به روی آن بدمد ...
0 comments Thursday, November 16, 2006, posted by Night sweat at 10:52 AM
درختان ، برف را از پشت پنجره تماشا نمی کنند ...
0 comments Tuesday, November 14, 2006, posted by Night sweat at 9:38 AM
خسته شدم ...
*
مجبور شدم انتخاب کنم و نتیجه ی انتخابم بدون ذره ای تردید و شک و حتی پشیمونی بود ...
همه ی خوشبختی و شادی و سعادت احتمالیه آیندمو حاضرم بدم برای یه لحظه خوش بودن دل بانو که دیگه آه نکشه .
*
وقتی گفت چقدر بهش احتیاج دارم الان ،آخه اونجا هیشکی با دخترش نیومده بود ، همه با...
من نه به عنوان دخترش ، بچه ش ، بلکه فقط به فقط به عنوان یه زن درکش کردم و همین برام کافی بود تا بفهمم چی می گه .
کاش اینقدر حالش بد نبود
خسته شدم
*
قیافه م مث دخترایی شده که جسدشونو تو اتاق خوابشون پیدا می کنن ، کنارشم یه شیشه قرص خالی ...
1 comments Monday, November 06, 2006, posted by Night sweat at 1:36 PM