یه حس غریبی دارم . یه حس غریب که حتی با ریشه زدن به قالی هم ازش خلاص نمی شم . نقش تنهایی داره تموم می شه. دلم گرفته که داره تموم می شه . اونقدر کم مونده که اگه امشب تا صبح بشینم و ریشه بزنم فردا می تونم بیارمش پایین . من این نخهای رنگی رو دوست دارم این تار و پود رو دوست دارم. حتی اگه رد نخها و رد تارها روی انگشتام بمونه ،حتی اگه تموم این کرکها بچسبه به لباسام ، بازم من این نقش زدن رو دوست دارم ...
لذتش برام مث لذت راه رفتن با دمپایی روی چمنهای خیس بلواره .مث حس کردن خیسی چمنها با پاهامه . مث پاره کردن کاغذای باطله ست که ساعتها سرگرمم میکنه . مث نشستن رو درخت شاهتوت و بیخیال دنیا شاهتوت خوردن و سر تا پا قرمز شدنه . مث همه ی کارایی که فقط وقتی آرومم می تونم انجام بدم . وقتی یه عالمه انرژی واسه آزاد شدن ندارم و تخس بازی هم در نمیارم ...وقتی روحم آروم و بیقرار با نخهای رنگی گره می خوره به تارهای قالی . وقتی حس غریبی دارم که تنهایی م رو عمیقتر می کنه ، عمیق تر و رنگی تر و آروم تر و راحت تر ...و یادم می آره که هیچ کس یعنی چی !حتی اگه وسط نیمه شب بدون مهتاب هم باشه...
دارم نفس می کشم هنوز با همین روح در به در و آواره و بیقرار و وحشی .
تا آخرین گره ها رو فعلن زنده گی می کنم ...
0 comments Wednesday, August 30, 2006, posted by Night sweat at 9:05 PM
تموم طول این سالها همش مجبور بودم درباره ی اسمم توضیح بدم که چه جوری نوشته میشه و معنیش چیه و چرا ... هر وقت پای شوخی و خنده باز میشد من یه آس رو می کردم که صفحه ی اول شناسنامه م بود و نشون میداد املای اسمم طوری نوشته شده که به عقل جن هم خطور نمی کنه . همیشه حرص میخوردم بابتش . نمی فهمیدم چرا باید اسمم اشتباه نوشته شده باشه و بزرگترام بیخیال بوده باشن . حالا اشتباه نوشتنش به درک . این که یارو احساس خوش خطی هم بکنه و گند بزنه و اسم قشنگت رسمن یه چیزه دیگه ی عجیب غریب خونده بشه و تو همش مجبور شی تو مدرسه تو دانشگاه تو اداره تو هر کوفت خونه ای بابتش توضیح بدی و کلی مدرک رو کنی تا عین آدم اسمت معلوم بشه ...
این موضوع چن وقتی بود که خیلی رو اعصابم بود . حتی تصمیم گرفتم برم حوزه ی تولدم و برگه ی ولادتمو بکشم بیرون و اونجا اعتصاب کنم و بشینم تا درستش کنن . تا اسمم طوری بشه که میخوام .
دو سال پیش که با ژازه تباتبایی آشنا شدم بهم گفت که مهم نیست املاش چطوریه . مهم اینه که تو می تونی فارغ از قید بند درست نوشتنش هر طور دلت میخواد اونو بنویسی . خودشم اسمشو می نوشت ژازح ،ژازه ، ژاظح و هر مدل دیگه ای ...منم جو گیره این مدله شدم و یه مدتم خراب ژازه بودم ( البته هنوزم هستم ) و بیخیال قضیه شدم .
تا اینکه باز کارم گیر کرد به اداره ها ..به گواهینامه به بیمه به پاسپورت به ویزا به کارت سهام . همش توضیح و توضیح .
دلم می خواست برم اون آدمه که روز 7 مهر با روان نویس مشکی تو شناسنامه ی منو نوشته پیداش کنم و خفه ش کنم تا دلم خنک بشه .بیخیال درست کردنش شدم چون تموم مدارکم دیگه با این مدل نوشتنه ثبت شده بود ...
بالاخره هم راضی شدم که برم دنبالش لااقل بگم بابا خوش خط و خوانا تر بنویسین این لامصبو . که هنوز نشده برم ...
تا اینکه چن شب پیش به طور غریب و اتفاقی فهمیدم که این مدل نوشتنه اسمم نه تنها بی معنی نیست بلکه در زبان محلیه ولایتمون و یحتمل بین غربتی ها ( منظور کولی ها ست ) به معنیه حسرت دهنده ست ...
یعنی یه داستان معنی داشت . گفتن یعنی زنی که با هر کی آشنا میشه اون آدمه حسرت میخوره که چرا زودتر باهاش آشنا نشده !
حالا می تونین تصور کنین که چه حالی کردم ... حالی کردم در حد تیم ملی برزیل ! یهو بفهمی اسمت کلی هم عجیب و باحاله معنیش
و من الان از این همه حسرت و خون جگری که در دل همگان می کنم دلم خنک میشه !و چشش درآد هر کی دیر با من آشنا میشه !!!
0 comments Tuesday, August 29, 2006, posted by Night sweat at 6:19 PM
من از تبار مهتابم
از تبار دریاهای دور
از تبار صحراها
از تبار توتستان ها
پرشورترین پری دریایی تمام نشدنی
تابان ترین مهتاب شبهای سیاه ماهیها
سوزان ترین خورشید صحرا ها
و آرامترین پیله ی کرم ابریشم توتستان ها

به شادی مطلق رسیده ام
به رهایی مطلق
به بالا
به عمق اقیانوس
من روح بی قرار و سرکشم را سر انجام یافتم
خود وحشی ام را ...
رهایی ...

این تنها چیزیه که می خوام .
مثل یه بادکنکی که با یه عالمه نخ وصل شده به زمین حالا اون نخها یکی یکی در عرض چند ماه پاره شدند . بادکنکه ول شده تو آسمون . رها و آزاد و معلق . هی داره میره بالا ، بالا و بالاتر ...
0 comments Saturday, August 26, 2006, posted by Night sweat at 8:09 PM
اومدم و یه راست میپرم تو آغوش تنهایی که این دو سه روز نبوده اصلن ... می پرم تو آغوش تنهایی تا گرم بمونم و احساس امنیت بکنم . تا آرامش داشته باشم ...
دلم برای ستاره ها تنگ شده ، برای آتیش ، برای سر و صداهای مشکوک و ترسیدن و آرامش بعدش
برای سرما و لرزیدن ،برای سیگار مشترک و چایی ذغالی مشترک تو لیوان مشترک، برای خنده های الکی ، برای خوندنها،برای سکوت ...تنگ شده
...
...
...
دلم نمی خواد بهش فکر کنم دیگه . یعنی این کارو نمی کنم . از همین الان شد یه خاطره خوب عجیب و تموم !
دونستن اینکه همه چیزهای لعنتی تموم میشن خیلی کثافته ! ولی همین تموم شدنش ارزششو بیشتر می کنه فکر کنم.من از پسش بر اومدم تا الان از این به بعد هم بر میام .
دلم ...
بازم من مسافرم ...
دو سه روزی میرم تو ارتفاعات جنگل ابر ( هر کی دونست کجاست ) نه برای تمدد اعصاب نه برای ریفرش شدن نه برای خلوت کردن و هر کوفت و زهره ماره دیگه ای . فقط برای تفریح وشیطونی تا سر حد مرگ و ذوق دیدن یک جای هیجان انگیز جدید !
طبق معمول تنهام ... شاید تنهاتر از پیش حتی
0 comments Tuesday, August 22, 2006, posted by Night sweat at 1:05 AM

طی یک جلسه ی خانوادگی ، من و میم و شین و گلبانو ، دور هم جمع شده بودیم تا فکرهایمان را روی هم بریزیم و تصمیم بگیریم آقافرامرز را به کی بسپاریم . ماجرا این بود که یک ماه پیش من که بالاخره از دست غرغرهای گلبانو خسته شده بودم ، با کلی منت و طی یک مراسمی آقا فرامرز رو که از قضا پیر هم شده ، به میم و شین تقدیم کردم . حالا بعد از یک ماه ، میم و شین اعلام کرده بودند که آقا فرامرز رو ببر بسپر دست خانه ی سالمندانی ، چیزی ، اگر یک روز ناگهان عمرش بسر آید ، ما یحتمل از غصه و ناراحتی دق خواهیم کرد . از آنجایی که مرکز نگهداری سالمندان امثال آقا فرامرز، به وجود نیامده و بانو هم بعد از رفتن او فی الفور خانه اش را تمیز کرده و به یک جفت مرغ عشق مشنگ اجاره داده بود ،هیچ راه دیگری نداشتیم ...
باری نشسته بودیم و همین جور فکر می کردیم و نظر می دادیم که دست آخر گلبانو فکر بکری به ذهنش رسید که ما از شنیدنش فریاد وا اسفایمان به آسمان رفت که چرا تا به امروز در حق گلبانو و ایده های بکر و نابش اینقدر جفا کردیم ...
بله ، گلبانو در دم جیغ زد و گفت : فهمیدم ، من گفتم : ایول ، الحق که دمت گرم . میم گفت : ای بانو بدان که ما از اول هم به خوبی می دانستیم گره ی این مشکل تنها به دست تو باز می شو د . بگو و خلاصمان کن ...
گلبانو که از شنیدن این حرفها ، خوشش آمده بود و دستانش را به نشانه ی ختم جلسه به صورتش کشید و سینه اش را صاف کرد و گفت : اینو بدیم به آقا نصرت بخورتش !!!
...
در این لحظه ما که از باز شدن گره ی مشکل کف کرده بودیم ، مانده بودیم حیران که این راهکار بس خفن از کجا به ذهن گلبانو الهام شد .در واقع پیشنهاد بانو نقص نداشت . فقط یحتمل پای مشکل کوچکی در میان بود ...
و اما بشنوید ازمشکل کوچک که همانا خود آقا نصرت بود . آقا نصرت که از قضای روزگار مرد نجیب و با حیا و مهربانی هم هست . از هر موجود زنده ای که ذره ای جم بخورد عین سگ می ترسد و به خاطر جیغ و ویغهای مرغ عشقها و کارهای بی ناموسیشان ، باله تکون دادنهای ماهیها و حتی همین آقا فرامرز طفل معصوم زبون بسته ، پاشو از چهار دیواری اتاق من بیرون نمیگذارد... حالا چطور می توانستیم آقا نصرت را راضی کنیم که بیاید و بنشیند و این آقا فرامرز را بخورد تا بانو را از وجودش برهاند و میم و شین هم خیالشان راحت باشد و از غصه دق نکنند ؟!!
3 comments Saturday, August 19, 2006, posted by Night sweat at 10:52 PM
وقایع نگاری در راستای دیالوگهای روزمره ی ما ...
1- واو به میم موقع برداشتن خودکار از جیب پیراهنش :« الهی بمیری که این جوری به من دست می زنی!!! »...
2- ح به میم بی مقدمه :« اورک سزیم دی مگ بیریانان دیلآخ داریرام، تو فامیلاتون کسی زبون آدامیزاد حالیشه که بهت بگه من چی گوفتم ؟!!!»
3- ح به میم : « خودنویس منو آوردی ؟» میم درین لحظه با نگاه عاقل اندر سفیه فلسفی ترین جمله ی زندگیشو می گه :« هوم فکر کنم یا آوردم یا نیاوردم ...!!!»
4- واو به عین : « کارت تلفنمو نمیدم بهت . کارت تلفن یه چیزه شخصیه . بدم بهت که بری اس ام اس هاشو بخونی؟!...»
5- الف از دیدن مارمولکی وحشتزده از اتاقش می پره بیرون و بعد با لکنت می گه :« کرگدن!!!»
6- ح به میم با عصبانیت :« سر این شیلنگ رو بگیر بزار تو لیوان چاییت ،یه سرشم تو قوریه . دیگه خسته شدم از دستت ...!»
7- ح به واو :« آخه عزیز من چرا عاقل کند کاری که ...که ..مممم ...باز آید به کنعان غم مخور !!!»
8- میم به ح:« می خوای با هواپیما بری مشهد ؟ » ح : « آره !» میم هواپیمای کوچیکی که تازه از تخم مرغ شانسی درآورده بود به ح داد و گفت :« بیا برو فقط وقتی برگشتی بهم پسش بدیا !!!»
9- ح دست میم رو گرفته و می کشه ، واو درین لحظه داد می زنه :« دستتو از روی پای من بردار ...!»
10- ح با تأثر به واو:« من تشییع جنازه ی بابام نرفتم . خیلی به خاطرش همیشه غصه می خورم .آخه سه چهار سالم بیشتر نبود که بابام مرد .» واو :« این که چیزی نیست غصه می خوری . یکی از دوستای منم مثل تو تشییع جنازه ی باباش نبود .»
ح با آسودگی و خوشحالی :« راست می گی ؟ اون چرا ؟ چه جوری ؟» واو : « آخه یکسال و نیم بعده اینکه باباش مرد تازه به دنیا اومد !!! »...

توجه : بعضی از میم ها خودم هستم .
نکته : پیدا کنید پرتغال فروش را ...
نتیجه گیری بیربط : این اتوبان کردستان جون میده واسه دوچرخه سواری ، اما از پایین به سمت ونک ، سربالاییش دهن آدمو سرویس می کنه خصوصا ساعت 4.30 بعد از ظهر هم باشه ...
2 comments Wednesday, August 16, 2006, posted by Night sweat at 11:36 AM
با دوچرخه اومدم سر کار !!!
با چن تلنگر و چن تا تکون شدید و یه ذره ناخن کشیدن به روحم توسط یه دوست ، بیدار شدم ...
فکر کنم همین یه جمله کافیه .توضیح بیشتری هم نخواد !
به سرم زده یه کاره هیجان انگیز بکنم .بیخودی تصمیم گرفتم برادر کاف رو بدزدم بعد زنگ بزنم بهش بگم یه عالمه پول بیار و ببر برادرتو ! تصمیمو به کاف گفتم . یه کم فکر کرد و خیلی جدی گفت منکه پول ندارم . به کاهدون میزنیا . گفتم میدونم واسه همین هیجان داره دیگه . چون من می تونم به جاش همه ی کتابا و فیلماتو بگیرم . کاف می خنده . یادم میوفته یه بار قبلا گولش زدم و همه ی کتابا و فیلماشو آوردم خونمون . طفلی خبر نداره دیگه رنگ اونا رو نمی بینه . !
من تخس شدم . یه عالمه انرژی دارم که باید آزاد بشه. میم اول صب نمی دونم از کجا فهمید که گفت خدا به دادمون برسه ...!
3 comments Tuesday, August 15, 2006, posted by Night sweat at 1:14 PM
من هیچیم نشده ها . مطمئنم همه ی اینا به خاطر کون گشادیمه ...تازه گیها خیلی تنبل و گشاد شدم . اصلا حال هیچ کاری رو ندارم . یه هفته س که کار دوممو دارم می پیچونم . همش دلم می خواد بدوم بیام تو خونه و بخوابم . یه هفته س عین آدم ساعت پنج و نیم خونه م . ساعت شیش تو تختم ...امروزم از صب به خودم نهیب زدم که دیگه حتما عصر میرم سر کار . به جای دیروز و سه شنبه ای که نرفتم ... ولی بازم ساعت چهار که شد شک و تردید و تنبلی عین خوره آویزونم شد و وادارم کرد تاس بریزم و وقتی دیدم نمیرم از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم . کاف بهم زنگ زد و وقتی دید خونم و سر کار نیستم با تعجب گفت جزو عجایب روزگاره که تو پول در آوردن رو بیخیال شدی یه بار ... کلی خندیدم . انگار این که سرم تو کار خودمه و یه بند کار می کنم و یه نمه هم اسکروچ شدم خیلی بده!
*
آقای پ از دوستای قدیمی خانواده ست . از همکلاسیهای بابا و بعد هم همکاراش ... می دونستم همیشه گلبانو رو خیلی دوست داشته . نمی دونم چرا هیچوقت ازش خوشم نمی اومد . تو این چن روز که سر و کله اش پیدا شده خیلی بهش فکر کردم . چیزی که مسلمه اینه که من رو این آدم با تموم مهربونیهای که در حق من یا ما کرده ، به شدت حساسم . ...وجود این آدم یه طور غریبی منو آزار می ده و اصرارش برای اینکه سر دربیاره چرا من این همه ساله ازش بدم میاد بیشتر اذیتم می کنه . چن شب پیش که صداشو شنیدم پای تلفن بعدش دچاره حمله عصبی شدیدی شدم . باورم نمیشه این آدم اینقدر آزار دهنده باشه ...هیچوقت وجودشو نداشتم توی چشماش زل بزنم . از چشمای آبیه مهربونش متنفر بودم همیشه ... حالا اون اصرار داره منو ببینه . می گه دلش تنگ شده و حق داره که بخواد به دیدنم بیاد .آره حق داره .خوب که فکر کردم دیدم هیچ رقمه آدم بدی نیست بلکه اون خیلی خیلی هم خوبه . نقاشه و چی واسه جلب احترام و توجه من ازین بهتر ؟ نمی تونم این آدمو الکی ایگنور کنم . باید سر در بیارم . تصمیم گرفتم برای همیشه به این آزارها پایان بدم . نمی دونم تا کی قراره این آدم باشه و من ازش بلرزم و اذیت بشم و ندونم چرا . واسه همینم با دست لرزون طی یه اقدام خارق العاده بهش زنگ زدم و ازش خواستم شام مهمون من باشه . می خوام تو چشای آبیه مهربونش نگاه کنم و ازش بخوام کمکم کنه تا بفهمم چرا ازش متنفرم . کاره سختیه . می ترسم نتونم اینکارو بکنم و این یه مهمونیه عادی بشه و بدتر منو بهم ریخته کنه . ولی امیدوارم . فقط امیدوارم وقتی حضورش قطعی شد من بتونم تاب بیارم جلوی اون همه سیگنال تنفر انگیزی که تو فضا پخش می شه و منو فلج می کنه .
تو یه پنج ساله گذشته این دقیقا هشتمین باریه که خودمو تو این موقعیت قرار می دم .هفت بار گذشته من همیشه حالم بدتر از پیش می شده و هیچ کاری نمی تونستم بکنم . ولی الان واقعا تصمیم دارم با تموم نیرو و انرژی که ازم باقیمونده مبارزه کنم. میدونم انرژیه خیلی زیادی ازم می بره ولی باید محکم باشم و یا برای همیشه این آدمو از زندگیم ( زندگیمون) بیرون کنم یا ازش کمک بگیرم که این حسهای بد رو بریزم دور و بتونم باهاش معمولی تر باشم ...
نمی دونم چی پیش بیاد . خیلی استرس دارم .هیچ وقت به اندازه ی الان اینقدر احساس تنهایی نکرده بود م . همه ی چیزی که الان لازم دارم فقط یه کم قوت قلب و یه کم آرامش از طرف یه کسیه.ولی تنهاتر از اونی هستم که حتی افسوس بخورم. الان که دارم فکر می کنم می بینم این آدمو تو بچه گی تو عصرهای خیلی خیلی دور بچه گی دوست داشتم ...
دارم دنبال یه کیسه می گردم .یه ساعت دیگه که ستاره ها ریختن پایین می خوام همشونو جمع کنم و قایمشون کنم .
فکر میکنم شهاب ها با مهتاب که نورش اجازه ی خودنمایی بهشون رو نمیده ، یه تجانس معنایی و جذاب دارن .باید سر دربیارم . برای اولین بار بعد از سه سال به خاطر اینکه از گروه نجوم بیرون اومدم احساس ناراحتی کردم . همون موقع خیلی احساس ناراحتی می کردم . دلم واسه ستاره ها تنگ می شد واسه شبهای کویری ... ولی حالا بعده مدتها ، خوب قسم می خورم حتی یادم نمیاد دقیقا چرا از اونها جدا شدم ... شاید یک جور پالایش ارتباطی بود ؟ مثل حالا ...
صبح آرامش مضحکی داشتم . جایزه یی که تعیین کرده بودم انگار وسوسه انگیز بود به حد کافی .هنوز هم همون آرامش مضحک رو دارم با کمی تلخی و تنبلی و کرختی ...کاش بتونم از شرش خلاص شم .
تنها توضیحی که خودمو فریب میده و ساده لوحانه ست اینه : مجبورم مهر و محبتم رو به اندازه های کوچک به دیگران ابراز کنم که بتونند بپذیرند . و همه رو یکجا به کسی تقدیم نکنم که تحملشو نداشته باشه . خیلی عجیبه . حقیقت غیر قابل انکار اینه که خودمو دارم سرزنش می کنم بدون اینکه بدونم برای چی و چرا !
ترفند جالب و همیشگی من اینه که حالت غمزده به خودم نگیرم. یعنی فکر کنم زیاده روی باشه، قطعا ما از ناراحتی هم ناراحت می شیم . و من همه ی ترفندهامو به کار می گیرم که این اتفاق نیوفته !
ماه منو صدا میزنه ...
1 comments Saturday, August 12, 2006, posted by Night sweat at 11:47 PM
دیگه وقتی نیست
باید از همه ی ماهیها دلجویی کنم ...
اونا به خشونتهایی که در فیلم جزیره شاهکار کیم کی دوک ، به ماهیها اعمال شده اعتراض کردن و احساساتشون جریحه دار شده . احساسات منم ...واسه همینم از همشون دلجویی می کنم .و معذرت می خوام که نشستم با بیرحمیه تموم این فیلمو دیدم و لذت بردم .
البته یه جاهاییش که خشونت بر علیه ماهیها زیاد بود و من تاب نگاه کردنشو نداشتم شونه های مهربون میم تونست جلوی چشمای وحشت زده و افسرده و قرمزمو بگیره .
*
بدینوسیله از تموم قورباغه هایی که اشتباهی بوسیدمشون عذر می خوام . از اینکه با احساسات لطیف و شیشه ایشون بازی کردم .
از قورباغه ی خودمم عذر می خوام که هنوز نتونستم خودمو راضی کنم که لبامو بچسبونم به اون پوست لزج و سبز و لجنیش . اگه بوسیدمش و بازم هیچی نشد چی ؟
*
دیشب یه قاصدک درست سر ساعت 3 و 25 دقیقه صبح اومد صاف روی دماغ من و خودشو مالید به دماغم . وقتی گرفتمش تو دستم بهم گفت اینهمه راه اومده که بهم بگه شهریور و سیاره عطارد وپاهای غریب و پری دریایی و خزه ی سبز چسبیده به سنگهایی که روش دراز می کشید و ملوانان سیاه چشم دریاهای دور و همه ی اینا یه شوخیه بنفش کهکشانی بوده و بس...اینا رو که گفت دستام لرزید . ماه بهم دهن کجی کرد که قلبم شکست و اونقدر اشک ریختم تا صب شد ... !
*
برای پیدا کردن آرامشم .آرامش قدیمی خودم ،آرامش خودم ، یواش یواش می خوام جایزه بزارم ، یه قلب داغ و پر تپش و پر خون و سالم و مهربون و پر احساس ، نقده نقد .معاوضه فقط با آرامش خود خودم ...
انتظار حس غریبیه ...هیچ تعریفی هم نداره . تموم فیلمای محبوب و دوره می کنم . پشت سر هم . دیالوگای محبوبمو تکرار میکنم وبعد فیلمای ندیده رو ...خیلی میگذره ولی از کنج چهار دیواری اطاق به بهونه ی فیلم دیدن تکون نمی خورم . در هم شکسته و له شده و منتظر ...همین
*
گفت اینقدر نگاه میکنم به چشات سرم گیج میره
گفتم چشام الکل داره توش آخه ...
*
یه ساعت خواب . یه ساعت تو حموم . یه ساعت لباس پوشیدن .یه ساعت مو شونه کردن ...زندگی اسلوموشن . برای رفتن به مهمونیه تولد شین ... اونجا هم از اول تا آخر پای آکواریوم بزرگشون میشینم و رقص ماهیهای تازشونو نگاه میکنم . اینقدر نگاه میکنم تا خودمم ماهی میشم . زندگی اسلوموشن و منتظرو غمگین تو یه چهار دیواریه شیشه ای ... نه مهمونی حالیشه نه سر و صدا و شلوغی و بزن و بکوب ...
*
گفت چرا پس دیر کردی ترافیک بود؟
گفتم نه پمپ بنزین خلوت بود
(!!)
از ذوقم بیخودی یه مسیرو دور زدم که برم بنزین بزنم ...
*
تو این دنیا نیستم . یه جایی بین زمین و هوا آویزون موندم ..گیر کردم ... هی میخوام بفهمم به چی گیر کردم که نه پایین میام نه بالا میرم . نمی فهمم که ...مستم . مست مست مست ...حواس پرت و اسلو موشن و منتظر و غمگین تو یه چهار دیواریه شیشه ای
دنباله یه قورباغه می گردم تا ببوسمش ...
تا بتونه بعد اون منو ببوسه و همه ی ترسایی که باز برگشتن از بین بره ...
*
ماه کامله و قورباغه ها همشون امشب به افتخار مهتاب ردیف شدن و دارن آواز ماه خواهر من است می خونن
فکر کنم یه کم بیشتر از یک هفته س که تحت نظارت کاملم . مثل یه زندگی کردن اجباری . حتی گله و شکایتی هم نمی کردم مثل همیشه آروم و صبور .صبور... ولی این فقط ظاهرم بود . هر چی گذشت درونم مثل یه آتشفشان در حال فوران بود ... آتشفشان هم بالاخره با یه مشاجره ی یک طرفه و وحشیانه فوران کرد . ولی بعد حالم بهتر شد. چون تونسته بودم افکار و احساساتمو بگم ،در حالیکه پر تلاطم بود و عمیق، خورد تو ذوقم و تحقیر شدم ، همون موقع حس می کردم غریبه ای بچه مو کتک زده . احساسم عمیق و واقعی بود و بدون هیچ توقعی و انتظاری و بیان نکردنش کاری بود که از عهده م خارج بود . تنها همین
فکر میکنم ذهنم به عنوان ذهنی زنونه ، غیر منطقی و تقریبا پوچ تحقیر شد...باید باهاش کنار می اومدم
تموم فردای اونروز همش حرف میزدم تا گریه م نگیره . آخرش هم طی یک دعوای حسابی و بعد هم یک الکل حسابی خودم را خالی کردم .
حالا در گیر و داره این غم وحشتناک خورد شدنم ، این ناخوشی ، این خستگی ، این ترس هنوز چرخ می خورم و تنها دو روزه که تنها به یک چیز فکر میکنم و آرزوشو دارم ... جاست هولد می سیف این یور آرمز ...فکر میکنم بهش نیاز دارم به شدت
هنوز نعمت زندگی هست و تموم کسایی که به راحتی عشق می ورزن و تموم کسایی که می خوونن و تموم کسایی که می بینن ...جاست هولد ... یه کسی باید باشه که قوی و مهربون بشه و با محبتش تسکینم بده تا ازین دردی که بهش مبتلا هستم خلاص بشم
الان ولی دوباره بلند شدم از جا ، تنها . و ضعف را بیشتر از این به خودم راه ندادم . پیش به سوی جاده ی بی خیالی سوار بر اسب الکلی . با آخرین سرعت...
0 comments Thursday, August 10, 2006, posted by Night sweat at 12:36 AM
هرگز معنیه عشقی مدام به مردی همخون رو درک نکردم ...
تنها مردی که می تونست در تمام طول عمرم همیشه دوستم داشته باشه . بدون چشم داشت و توقع ...
همینکه رسیدم خونه اون نشسته بود با چشمای اشکبار . سوال منو اینطوری جواب داد که هنوز بیمارستانه . نزاشتن بیاد خونه . ازش قطع امید کردن و بعد برای اینکه از زیر نگاه سنگین و پرسشگر من خلاص بشه پرسید می دونی قطع امید یعنی چی ؟ سرمو تکون دادم و گفتم ازت متنفرم ...
و در واقع ازش متنفر بودم .ازش متنفر بودم چون بهم دروغ گفت . چون اون مرده بود و من میدونستم و اون می ترسید اینو به من بگه ...می ترسید و سعی داشت گولم بزنه . هیچ وقت نتونستم فراموش کنم حس تنفری روکه اون لحظه برای اولین بارتوی زندگیم در خودم حس کردم ...
پی نوشت :
هیچوقت واقعا کینه ای نبودم و بدیهای دیگران رو زود از یاد بردم وحتی تعداد دفعاتی که از کسی متنفر شدم اونقدرکم و نادر بوده که به تعداد انگشتان دست هم نمیرسه و درست همین الان- وقتیکه دارم از اولین باری که حس تنفر رو تجربه کردم می نویسم - وسط این سر درد وحشیانه که دقیقا یک هفته س اینطوری گریبانم گرفته باز سرشار از همون حس مزخرف تنفر شدم . حس انزجار از وجود یک آدم گند و آشغال و سراپا کثافت که بی کاره و جز انگولک کردن دیگران برای تفریح و ارضای عقده های حقیرانه ش کاری نداره ... برای اولین باره که حالم ازش بهم می خوره !حالم اینقدر از کارای احمقانه و ابلهانه ش بهم می خوره که دلم میخواست می تونستم حالا این زن عوضی رو پیدا کنم و موهای سرشو دونه دونه بکنم، تا بناله چه گهی تو کله شه که این کارارو می کنه ؟! فاک آف ولی تنها کاری که الان از دستم بر میاد اینه که براش دعا کنم از صمیم قلب که یه فرجی بشه و این موجود مفلوک حالش خوب بشه و دلش روشن بشه و از توی تاریکی و کثافتی که اینقدرتوش دست و پا میزنه در بیاد و خدا رو باز هم شکر کنم که بالاخره دیر یا زود شناختمش و باز هم دعا کنم که همه ی اونایی که مثل من خیلی نزدیک بودن بهش یا حتی یه جورایی بهش نزدیک هستن هم خیلی زود ماهیت پست و حقیرشو بشناسن و زود یه فکری به حال خودشون بکنن !
جریان اون عشقی که بوی گلاب و گلیسیرین میداد و بوی آب مقطر و دستکش استریل حتما می گم . عشقی که عصرا بوی چوب رنده شده و شمعدانی می داد و صبحها بوی نماز و یاس
شاید وقتی گفتمش از دستش خلاص شدم ...!