يك : طبق سنت هزاران هزار ساله ، ما باز از سفر آمديم و تب كرديم و افتاديم و حالا تا همه ي لذت احتمالي سفر، تا آخرين قطره ، از دماغمان بيرون كشيده نشود ، همين جور داغ و تبدار و دردناك باقي مي مانيم . مهم تر اينكه از قضاي روزگار اين بار همش دلمان مي خواهد يكي هي دور و برمان پلكيده و هي نازمان را بكشد و هي بوسمان كند و هي برايمان بميرد و هي درد و بلايمان را حواله سرش بكند تا ما نفهميم كي خوب مي شويم اصلا ...
*
دو: يكي از ملازمانمان پيغام داده قربانت بگردم آخر به فكر خودت نيستي به فكر اين امعا و احشاي بيچاره ي خود يا نهايت به فكر سنگ كليه ي آن آقا نصرت طفل معصوم باش. اين طور كه در بزمهاي شبانه ي خود با ايشان و ف به مي خواري و مستي مي نشينيد كه ديگر هيچ چيز ازتان باقي نمي ماند . !!! ما هم هر چه نشستيم و فكر كرديم كه آيا ف يا آقا نصرت خيانت كرده اند و خبررساني دقيقي از آخرين شب مستي ما به بيرون ارسال داشته اند كه او اين چنين ما را به چهار ميخ كشيده ، عقلمان به هيچ جا قد نداد . لذا سريعا قاصدي به سوي ايشان فرستاديم و گفتيم چطور ؟
ايشان سريع پاسخ دادند كه هان چه نشسته اي ؟ كه از شعر حريصانه ات چنان بوي الكلي مي آمد كه هوش از سر ما ببرد .
مصرع : با چنين ساقيي حق ، با خودي كفر مطلق ...
بدان و آگاه باش و ترديد وا مدار كه هم اينك در هفت اقليم عالم كسي نيست كه آواز چه حريصي ترا شنيده باشد و بوي پنهاني شراب را از آن تشخيص ندهد .
بيت : اي عقل و روح ، مستت ، آن چيست در دو دستت پيش آر و در ميان نه ، پنهان مدار جانا
*
سه : نشسته بوديم و همين جور در لابه لاي تب و هذيان بناگاه چراغ زنبوري پدر پدربزرگمان را در دو قدمي مان يافتيم . به ف گفتيم بنگر كه اين چيست . گفت : قربانت بگردم فكر مي كنم چراغ جادويي چيزي باشد . مي خواهيد برويد و يك دستي بهش بماليد . گفتم : بماليم كه چه شود ؟ گفت : تا غول چراغ جادو بيرون بيايد شايد كمكي كرد و كمي از اين نگراني بيرون جستيد .
ما كه حال نداشتيم از جايمان جم بخوريم به ف گفتيم : خوب تو برو و به آن دست بمال تا ببينيم . ف هم نه گذاشت و نه برداشت و غريد : من چنان جسارتي نمي كنم . ثانيا من چطوري بتوانم با اين دستان ناتوان به غول چراغ جادو دست بكشم . اگر غول بيرون بيايد من فوري سكته مي كنم و همين يك ذره جاني هم كه به من داديد ازمان در مي رود . خودتان بلند شويد و برويد نزديك و به آن دست بماليد . ما هم بناگاه سر ف داد كشيديم كه : غيرتت به كجا رفته پس ؟ من بروم دست بمالم به پك و پهلوي غول نامحرم كه چه ؟ ...
باري پس از كلي حرف ، خودمان از جا تكاني خورده و دستمان را دراز كرديم و به چراغ ماليديم . بناگاه ديديم غولي سرفه كنان از درونش گفت : چون هوا آغشته به بوي شربت اكس پكس تورانت و بخور اكاليپتوس و تب و گلو درد چركين است ، بيرون نمي آيم . وليكن شما مي توانيد عدد يك را فشار دهيد براي آرزوي اول و عدد دو را براي آرزوي دوم و چنانچه آرزوي سومي هم بود و آرزوهاي اولتان خيلي بيربط نبود ، عدد سه را فشار دهيد . فقط يادتان باشد قبل از آن چراغ را در حالت تن قرار داده و سپس كليد مربع را بزنيد . اين صداي يك غول است كه در نوار ضبط شده است .!
ما كه از بس غول تند حرف زده بود چيزي متوجه نشديم هول شديم و در دم چشممان را بستيم و دستمان را هي ماليديم به پك و پهلوي غول نا محرم و ترا التماس كرديم . سپس آن ستاره ها كه ديشب در آسمان نشانه گذاشته بوديم را .
غول هم نامردي نكرد و پاسخ داد : در خواست شما نامفهوم است لطفا به رختخواب برگشته و لحاف را بكشيد تا زير حلقتان و قرصتان را هم بخوريد و سعي كنيد كه بخوابيد . اميد كه خوب برويد ! و ديگر هم اگر روزي روزگاري از قضاي روزگار غولي جلوي راهتان سبز شد ، آرزوي محال الكي و بيربط رمانتيك نكنيد .و همان دم صدايش قطع شد و به خواب رفت و ديگر هر چه ما خودمان را كشتيم و دست به همه جايش ماليديم صدايش در نيامد كه در نيامد .!
ف هم تا جايي كه مي توانست به ما غريد كه اين آرزوهاي بي خودي چي بود كه شما كردين . و مرا جريمه كرد كه كلمه ي فرصت را هزار بار تحرير بفرماييم تا دفعه ي ديگر كه نگراني داشت از حلقمان بيرون مي زد و دوباره فرو مي رفت ،چشممان كور شود معني فرصت را بفهميم و بي خودي هول نشويم .!
*
چهار : آورده اند كه در هفت هزار سال پيش در تپه هاي سيلك درست درجلوي زيگورات آن، كتيبه اي نوشته اند كه به تازگي توانسته اند آن را ترجمه كنند : منم ترا دوست مي دارم !!!
ما يك جورهايي در هر شرايطي كه باشيم به خصوص در شرايط خاص بحراني تبدار و هذيان و ديوانگي و مستي و خماري و بي حالي ، اين ضرب المثل قديمي را بسيار مريديم ...
...
...
چه حريصي كه مرا بي خور و بي خواب كني ؟ در كشي روي و مرا روي به محراب كني ؟
آب را در دهنم تلختر از زهر كني ؟ زهره ام را ببري ، در غم خود آب كني ؟
چون ز دام تو گريزم ، تو به تيرم دوزي چون سوي دام روم ، دست به مضراب كني
با ادب باشم ، گويي كه : برو ، مست نيي بي ادب گردم ، تو قصه ي آداب كني
همه را نفي كني ، بازدهي صد چندان دي دهي و به بهارش همه ايجاب كني
...
...
چه حريصي چه حريصي چه حريصي
چه حريصي كه مرا بي خور و بي خواب كني ...
چه حريصي ...
براي همه ي وقتهايي كه قلبم مچاله و مچاله شد...
حقيقتي كه بعده سيزدهمين دفعه اي كه قرمز رو ديدم و ديالوگاشو بلعيدم و موسيقيشو قورت دادم ، سراغم اومد ، اين بود . درست همين يك جمله به همين واضحي : ديگر زندگي كردن هم مرا ارضا نمي كند خيلي !
اگر چيزي را مي شد باور كرد با ميل و رغبت اسير آن مي شدم . ولي حالا ، يعني درست در همين دقايق ( يك صفت كليشه اي ) مرگزاي يا نه وحشيانه ي نيمه شب كه با حسادت تمام همه ي آشناها را دعوت به ديدن ادامه ي خوابشان كرده ام ، فهميده ام كه اينقدر دور و غمگين و يخ كرده هستم كه هيچ كس نمي فهمه . درست عين پيدا كردن يه ذغال اخته ي كال صورتي ته پلاستيك ذغال اخته ها مي مونه .! همشو خوردي و اين آخري بدجوري حالتو گرفته !نه ديگه زندگي كردن حال نمي ده . چيزي كه مهمه اينه كه اين وقت شب چشام از هميشه باز تره و طلسم دوست داشتني آسيب ناپذير بودنم ديگه داره شورشو در مياره . خيلي به قهوه و شكلات احتياجي نيست . يه جنين هايپر تا آخر دنيا هم هايپر مي مونه !
مي دونم كه چقدر خسته و كسل كننده شدم . مي دونم كه اگه حسم كني خيلي اوضاع بيريخت مي شه . چون مي فهمي كه ديگه هيچي اون ته مه ها واسه حس كردن و قيلي ويلي رفتن نمونده اصلا . حوصله ي خودمو هم ندارم خيلي . وقتي فكر مي كنم اين زندگي چه حادثه ي مهم و بزرگيه و من ديگه ارضا نمي شم باهاش ، غصه م مي گيره . بد با بدجنسي بانمكي ، چشامو خمار مي كنم و ابرومو مي ندازم بالا و دستامو تو هوا مي چرخونم و در جواب همه ي اتفاقها مي گم چه اهميتي داره !و بعد خميازه اي گشاد و شكايت از بي خوابي شب پيش و يادآوري لذت ديدن قرمز يا باغبان وفادار و لذت معده درد بعده الكل!
سخته . نمي تونم به راحتي اقرار كنم كه تا خرخره در گرداب درونم فرو رفتم و خيلي چيزي مهم نيست واسم .جز بزرگترين كاري كه اين اواخر كردم و بابتش به خودم خيلي مغرور ميشم . روياهامو ديگه خالي كردم از كسايي كه فكر مي كردم استوار و پابرجا و محكم هستن ولي نبودن ! به غير از خودم از همه ي آدماي پر مدعايي كه بازيچه ي باد ميشن و راحت اينور و اونور ميرن و جيغ و دادشون ميره هوا ، حالم به هم مي خوره . متاسفم ولي خودمو با زور تحمل مي كنم ، چه برسه به يه خرس گنده ي ترسو و بي حوصله كه راحتترين راه بهترين راهه براش . اونم فرار !
آقا نصرت هروقت خودش يه گندي ميزنه ميره زير تخت يه جا كه دستم بهش نمي رسه قايم ميشه . تا دو سه روزم اصلا پيداش نمي شه . بعد خودش مياد بيرون و دوباره شروع مي كنه به نمايش ...خيلي دوسش دارم به خاطر همين كاراش ! از بس با آدما بوده اخلاقش
گه شده عين آدما ! ادا و اصولاش يه لذت آكادميك داره واسم . خيلي افتضاحه كه گربه ي خونگي آدم هم ازين كارا بلد باشه مي دونم . ولي ازون افتضاح تر اينه كه تو از بودنش لذت ببري . . .!
فرمان آخر
با گربه ها همزیستی مسالمت آمیز برقرار کنید که همانا شما را در روابط اجتماعیتون با آدمهای اطراف در دایره ی بسته ی زندگی ، رستگار می کنند .
چرا ؟
من دو ساعت تموم نشستم و آقا نصرت رو ناز و نوازش کردم . تمیزش کردم . ناخوناشو گرفتم . بهش شیر دادم ... این همه محبت همیشه بهش می کنم و آخرش آقا نصرت سهواً یا عمداً چنگولاشو میکشه به دستم یا پام یا اگه مراقب نباشم به صورتم ! خب البته ما هم عادت کردیم یواش یواش به این چنگول کشیدنای آقا نصرت . و یاد گرفتیم که توقع دیگه ای ازش نداشته باشیم . ما همچنان نگران خورد و خوراک و جای بازی و وقت خوابش هستیم . نگران خوب بودن یا بد بودنش . نگران سالم بودن یا نبودنش . و همچنان اونقدر دوسش داریم که نمی تونیم یه شب بخوابیم در حالیکه آقا نصرت زیر پامون روی پتو نخوابیده باشه .حالا اون میخواد چنگ بزنه می خواد نزنه . می خواد وحشی بشه می خواد نشه می خواد فرار کنه بره می خواد بمونه .به جهندم! من که دوسش دارم !!! توقع دیگه
ای هم ندارم ازش ...
پی نوشت فرمان آخر : سال من بر شما مبارک و میمون باد . به امید خلاص شدن از شر همه ی بدیهای سگی زندگی!
میگن سخنگوی كاخ سفيد گفته : آيا دنيا مي‌تواند قبول كند، حكومتي كه نمي‌تواند كنترل دقيقي بر ترقه‌ها داشته باشد، به انرژي هسته‌اي و بمب اتم دست يابد؟ چه تضميني وجود دارد كه يكي از همين شب‌ها، ايراني‌ها يك بمب اتم را در اسرائيل منفجر نكنند و با پرش از سوريه به نوار غزه، نواي «زردي من از تو، سرخي تو از من» سر ندهند؟ ما به آژانس انرژي اتمي امر مي‌كنيم كه وجود چهارشنبه‌سوري را به عنوانِ يكي از ادله مهم در جهت نقض معاهدات و نيز عدم شايستگي ايران در دستيابي به انرژي اتمي منظور گرداند؟
...
ما که قبل اینکه پامونو بزاریم تو این شهر خراب شده و اون زمونایی که هنوز یه جای سبز و خرم بیرون شهر واسه خودمون زندگی می کردیم ، از سه هفته قبل چهارشنبه سوری بعد از مدرسه ، همه ی بیابونای اطراف رو می نوردیدیم و دستامون زخم و زیلی می کردیم تا بتونیم بته های بیشتری جمع کنیم . ما که شب چهارشنبه سوری تنها تق تقی که می کردیم با همون سر چوب کبریتهایی بود که تند تند می چپوندیم توی ترقه ی آهنی ساخت دست پدر و دلمون خوش بود یه ترقه داریم که هیشکی نداره . ما که همه ی عیش شب چهارشنبه سوریمون بعد بزن بکوبای بزرگترا و از رو آتیش پریدنا و کوزه شکستنها خلاصه میشد تو چادری که می نداختیم رو سر و با یه عالمه کر کر خنده می رفتیم دم خونه ی همسایه ها و صدای قاشقامونو و خنده هامون قاتی میشد تا یه خورده هله هوله بگیریم . ما که همیشه بعدش سر هله هوله هامون دعوا می کردیم و باز می خندیدیم و کلی سعید رو تحویل می گرفتیم چون مامانش بهمون لواشک می داد و کلی با شیرین دعوا می کردیم به خاطر آلبالوهای خشک شده ی درخت آلبالوشون و کلی با رعنا می خندیدم که تونسته بودیم چادر پیمان و پیام رو از رو سرشون بکشیم ... حالا کجاییم ؟ شیرین با بچه ش فرار می کنه میره یه جایی که سر و صدا نباشه . سعید هم که ایران نیست بفهمه چه بمبارونی میشه اینجا . پیمان هم زنش بیماریه قلبی داره و دربه در دنبال یه جا می گرده چهارشنبه سوری توش قایم بشن . پیام هم می چپه تو اتاقشو هدفون میزاره رو گوشاش سر و صدا نشنوه . منم عصر که میشه زودتر از همیشه میرم بیرون و با شتاب خودمو می رسونم به خونه ی کوچیک رعنا تا بشینیم و هی یاد گذشته ها کنیم و خاطره بگیم و بخندیم و سرمون درد بگیره از صدای بمبها و تا صب نخوابیم .این از ماها که خیر سرمون می دونیم چهارشنبه سوری چیه .
به خواهر زاده ام می گم خاله بیا تا بهت یه ترقه بدم ولی قول بده بعده چهارنشبه سوری بهم پسش بدیا . یادگاریه . خواهر زاده م با خوشحالی میاد تو اتاقم و میگه چی هست خاله آبشاره ؟ دینامیته ؟ کپسوله ؟ من در نقش یه خاله بچه مثبت ظاهر میشم و میرم سر کشوی تختم وبا وسواس یه جعبه رو ازش می کشم بیرون . خواهر زاده م با کنجکاوی و خوشحالی نگاه می کنه .میدونه هر چی ازین جعبه در بیاد یعنی خیلی مهمه . یه دستمال از توش می کشم بیرون و از لاش یه ترقه ی آهنی در میارم و یه کم که یاده بچه گیهای خودم کردم میدم بهش و میگم بیا خاله خیلی مواظبش باشیا . با ناراحتی میگه این چی هست میگم ترقه ست دیگه . میگیره دستش میگه چه سنگینه ! چه جوری صدا میده این . با ذوق می رم با یه جعبه کبریت توی بالکن و کبریتارو دونه دونه سرشو می کنم و می چپونم تو سوراخ ترقه هه . بعد هم پیچ بزرگی رو که با یه کش راه راه بهش وصل شده میزارم رو سوراخه و میگم حاضری . تق ! خواهر زاده غش غش می خنده و مسخره م میکنه و میره . چند دقیقه بعد یه صدای انفجار وحشتناک میاد . شیشه های اتاقم میلرزه . میرم دم پنجره . خواهر زاده م برقی تو چشاشه که آدمو سرحال می کنه . بلند میگه خاله دیدی به این میگن ترقه داهاتی !
با خودم فکر می کنم اگه ولش کنم منم آتیش میزنه . نه واسه اینکه از روم بپره. واسه اینکه همه ی بمبهاشو یه جا بندازه تو آتیش من و کیف کنه !
...
انگاری واقعا سال داره تموم میشه .
1 comments Wednesday, March 15, 2006, posted by Night sweat at 1:10 PM
فرمان ششم

يك اينكه خيلي بايد رواني باشي كه اين مزخرفات ديانا رو با اون صداي كثافتش بريزي تو ام پي تيري پليرت و تا شب يكريز گوشش بدي ...!
Rusted brandy in a diamond glass
Everything is made from dreams
Time is made from honey slow and sweet
Only the fools know what it means
Temptation, temptation, temptation
Oh, temptation, temptation
I can't resist
Well I know that she is made of smoke
But I've lost my way
He knows that I am broke
But I must play
Temptation
Oh temptation, temptation
I can't resist
Dutch pink and Italian blue
He is there waiting for you
My will has disappeared
Now confusion is so clear
Temptation, temptation, temptation
I can't resist
Temptation, temptation, temptation
I can't resist

دو اينكه خيلي بايد خر باشي كه قلموتو بكني توي رنگ آبي و زرد و رو تموم ديوار اطاقت بكشي -دقت كن ميگم بكشي نه اينكه بنويسي چون اگه بنويسي خر بودنت قابل لمس نيست خيلي - من درد ترا ز دست آسان ندهم ...من درد ترا ز دست آسان ندهم
و پشت بندش بنويسي : از دوست به يادگار دردي دارم ....
خيلي خري چون بهت گفته بودن بايد تميز كني همه جارو نه اينكه كثافت بزني به در و ديوار با اين رنگهاي هرزه ت...
فرمان چهارم
مبادا در ورطه ي ناامني بيوفتيم كه بعد دهنمان صاف مي شود تا از آن ورطه بيرون بياييم ...
خب حقيقت اينه كه دو زانو زده ايم جلوي پاهاي دراز و نارنجي ف و داريم يكريز اعتراف مي كنيم . كه ما يه غلطي كرده ايم . مي دانيم شايد نبايد مي كرديم .ولي آدمها هم غلط مي كنن چه رسد به ما كه فرشته اي بيش نيستيم . باري ما اصلا و ابدا ازين غلطي كه كرديم احساس ناراحتي نمي كنيم وناراضي هم نيستيم شكر خدا . گاهي هم كه يك چيزي در ته دلمان قاشق مي كشد كه يادمان بياندازد كه داريم غلط مي كنيم ، يك چيزه ديگري ته دلمان را نوازش مي كند كه اي بابا چقدر سخت مي گيري . تو چه توقعي داري مگر . به همين سهم اندك هم قانعي و داري لذتش را مي بري . خوب هيچ لذت و آرامشي هم كه همينطوري بي خودي به دست نمي آيد . ف اخمهايش را مي برد تو هم و درست عين آدمهاي بي جنبه مي گويد اينقدر حاشيه نرو و به جاي اين توجيهات ، غلط مربوطه را با تمام جزييات تعريف كن . ما خجالت كشيده و شرمسار و سرخ و سفيد سرمان را مي بريم جلو . صدايمان را مي آوريم پايين و تمام غلط را از سير تا پياز برايش مي گوييم . تمام كه مي شود ف نگاهمان مي كند و مي گويد تو هيچوقت آدم نمي شوي ؟ مي گوييم نه كه نمي شويم . چونكه ما فرشته ي معصومي بيش نيستيم . اصلا چه كسي افاضات فرموده فرشته اي با موهاي به اين سياهي نداريم پس ما زبانمان لال چي هستيم ؟ در هر حال كسي از ما انتظار آدم شدن ندارد . ف مي گويد : خب به جهندم كه نمي شوي . حالا اين همه سر ما را درد آورده اي كه چه ؟ مي گوييم : كه اين بار كه رفتيم بالاي آن چهارپايه بلنده كه شيشه ها را همچون كوزت تميز بنماييم و يك وقت بناگاه هوس كرديم از آن بالا بپريم وسط حوض حياط و از آن بدتر تصميم بگيريم، بالهايمان هم باز نشود و با مغز بياييم وسط حوض و آب حوض را با خون كثيفمان رنگين بفرماييم و نسلمان را از روي زمين بكنيم، يك نفر باشد كه بداند ما همه چيز را قبل از ور پريدنمان گفته ايم و خفگي از نگفتن و يا ماندن غصه بر روي دلمان باعث نابوديمان نگرديده ... بدانيد و آگاه باشيد كه من اين روزها هر چه بيشتر مي خندم بيشتر خفه مي شوم و هر چه بيشتر جلو مي روم بيشتر دلم مي خواهد سر به تنم نباشد و تنهايي برايمان خيلي خطرناك است و ممكن است دست به كاري بزنيم كه در هفت اقليم عالم كسي جرات انديشيدن به آن را هم نداشته باشد چه برسد به انجامش ...
ف مي گويد دهانت را ببند و خفقان بگير كه حوصله ام فروكش كرد ازين همه حرفهاي مفتت !
ما هم دهانمان را مي بنديم و بلند مي شويم و مي رويم و همچنان به دنبال آرامش هلاك شده مان مي گرديم و مي انديشيم كه حالا كه وقت نيست و نداريم و سرمان شلوغ است كي حرفهايمان را بزنيم كي چشمهايمان را باز كنيم كي نگاه كنيم ؟ كي نفس بكشيم و كي آرام شويم پس ؟
فرمان دهم
ما از ریخت این جا بدمان آمده دیگر . همان طور که از ریخت خودمان و ریخت چیزها و آدم هایی که هر روز چشمانمان بهشان می افتد یواش یواش ...
اونروز هم همین رو گفتم یواش تر اما . تا گفتم عینکشو آورد رو دماغش . صندلیشو کشید جلوتر ، پاهاشو گذاشت صاف جلوی پاهای من . بعد آروم گفت ما اصطلاحا می گیم آدمای معلق . گفتم آویزون ؟ گفت یعنی کسایی که دو متر بالاتر از زمین باشن . یعنی کسایی که نه تو آسمونن نه تو زمین . میشه معلق جانم . گفتم یعنی آویزون دیگه . گفت معلق عزیزم . یعنی کسایی که بی تعلقن و خودشونو متعلق به هیچ کس و هیچ جا ندونن . گفتم یعنی آویزون خب . گفت معلق یعنی کسایی که موندن براشون سمه و رفتن براشون هزار تا درد . یعنی کسایی که از موندن یه کم بیشتر تو هر وضعیتی بالا میارن .کسایی که روحشون در طلب رهایی مطلق دائما ! گفتم مث جا کشی می مونه !!!
یه دوست افغانی داشتم که به اثاث کشی می گفت جا کشی . زنگ می زدم بهش می گفتم کجایی تو معلومه . می گفت جا کشی داشتیم
تا گفتم یه کم نگام کرد . بعد گفت برای امروز دیگه کافیه ...
از وقتی اومدم بیرون تا همین بعد از ظهر دیروز همش یه چیزی اون ته مه های دلم جیغ میزد الکل الکل الکل ! دیروز بالاخره خفه شد . و بعد یهو وسط اون هرم داغ الکل یاد مادربزرگ کولیم افتادم و خون کولی وحشی که تو رگهای خودم هست ! شب هم خوابشو دیدم که چطوری خفه ش کردن فقط به خاطر این که زیادی وحشی بود ! بود ؟
مامان ماهی و بابا ماهی یه روز صب که از خواب بیدار شدن یه صبونه ی توپ از جوجه ماهی های تازه شون که نصفه از تخم در اومده بودن ، درست کردن و دو تایی خیلی رمانتیک ، پشت اون صدف بزرگه که ته آکواریومه ، نشستن و نوش جون کردن . بعد شب باز بابا ماهی شروع کرد هی دنبال مامان ماهی کردن . مامان ماهی هم از خزه های ته آکواریوم کشید به چشاش و شروع کرد به عشوه و غمزه اومدن . اونوقت تا صب عشق بازی کردن... فکر می کنم صبونه هه اونقدر خوشمزه بوده که باعث شده ازین به بعد هم یه دلیل درست حسابی واسه عشقبازیاشون داشته باشن هم از یادآوری دلی که از عزا در آوردن لذتشون دو چندان بشه ...
این زندگی هم خیلی عجیبه ها .این زندگی زیر آب رو میگم ... به خیلی چیزا شبیه هه .به خیلی چیزا . لامصب
دلم یه بغل ماه می خواد . چن شبه اونقدر دیر و خسته از سر کار بر می گردم که فقط بی سر و صدا لباسامو از تنم در میارم و فرار
می کنم توی تختم و مث یه بره ی رام و مطیع که با آگاهی از سر ناچاری به سرنوشت اسماعیل وارانه ش تن داده ، به آغوش کابوسام می خزم و تا صب هزار بار قربانی می شم .دلم یه بغل ماه می خواد ، یه بغل رویا ، یه رویای سراسر آبی .یه خلسه ی بی نهایت ، یه شب شراب طولانی سکر آور و یه بغل آغوش آرامش ...
1 comments Wednesday, March 01, 2006, posted by Night sweat at 5:14 PM