عزيز خانوم دو روزي ميشد كه اومده بود خونه ي دخترش . از وقتي كه دامادش مرده بود ديگه زياد اونجا نميرفت . ميگفت تحمل نگاه كردن تو چشاي دختر بيوه م و يتيماشو ندارم . ولي حقيقتش تحمل ديدن اون خونه رو بدون دامادش نداشت . البته نيومدنش براي دخترش هم بهتر بود. از بس كه وقتي ميومد وقت و بيوقت ناله ميزد كه دامادم جوونمرگ شد . يعني همه جا همينو ميگفت . حتي نوه هاش شنيده بودن كه چن باري عروسش بهش تشر زده بود كه خيلي خب بابا ديگه 55 سال جووني نيست آخه .!
به هر حال اوايل مرداد داغ بود كه ( شايد يه روزي مث امروز يا فردا .دقيقا يادم نيست .نگارنده )كه عزيز خانوم اومده بود پيش دخترش .يعني در حقيقت مجبور شده بود چون پسرش دست زن و بچه اش رو گرفته بود و بعد 17 سال رفته بود مشهد و پسر بزرگترش هم يه ماه بود رفته بود ماموريت و عزيز خانوم با زنش نمي ساخت و دختر ديگه ش هم تو يه شهر ديگه اي زندگي ميكرد . باري دختر بيوه ش و بچه هاش خيلي از اومدن عزيز خانوم خوشحال بودن به خصوص نوه كوچيكترش كه عاشق بوي عزيز خانوم بود و اون شبايي كه پيش عزيز خانوم مي خوابيد و با وجوديكه بزرگ شده بود هنوز عاشق ماه پيشونيي بود كه عزيز خانوم تعريف ميكرد.
تا اينكه صبح روز سومي كه عزيز خانوم اونجا بود ، دخترش و نوه ي بزرگترش رفتن بيرون تا خريد كنن و عزيز خانوم با نوه ي كوچيكش كه از قضا دختر هم بود تنها مونده بود . عزيز خانوم اونطوري كه تو ذهن نوه ش نقش بسته با همون چارقد سفيد و تميز هميشگيش كنار گلدون سفالي بزرگ ، جلوي بوفه ، روي فرش گلي دستباف دخترش نشسته بود و داشت از قديما تعريف ميكرد .اولين بار بود كه اون از زبون خود عزيز خانوم مي شنيد كه آقا جونش به خاطر عشقش به عزيز خانوم كه يه دختر رعيت بوده از خوونواده ي اشرافيش طرد شده بود .عزيز خانوم تند تند با بادبزنش خودشو باد ميزد و تعريف ميكرد . دختر بيقراري اونو حس كرد و تاثير يادآوري عشق 14 سالگي تو 70 سالگيو رو گونه هاي گلگون شده ش ديد . يهو عزيز خانوم دست از صحبت كشيد و با صداي غريبي گفت به دادم برس . دختر فكر كرد عزيز خانوم خسته شده . پيش اون رفت و گفت چيه عزيز جون آب ميخواي ؟ عزيز خانوم خسته شده بود اما آب نمي خواست بلكه جدايي از جسم پير و خسته ش رو ميخواست . عزيز خانوم دراز كشيد رو به قبله و چشاش به سفيدي زد .دختر مات و مبهوت مونده بود.اون هرگز رهايي روح از جسم كسي را اينقدر نزديك نديده بود تازه غم مرگ پدرشو بعد 5 سال به فراموشي سپرده بود . لرزه اي به تن عزيز خانوم افتاد . دختر به خودش اومد و جيغ كشيد و به خيابون دويد و مادرشو صدا زد . مادر به سر كوچه نرسيده بر گشت و وقتي از جيغهاي بي وقفه ي دختر چيزي نفهميد به خونه دويد ...تن عزيز خانوم سرد شده بود و موهاي سپيدش دستخوش باد كولر اينور و اونور ميرفت .گونه هاش اما هنوز گلي بود و لباش كبود شده بود . گفتند سه دقيقه س كه مرده . دختر مفهموم سه دقيقه قبل را خوب مي فهميد . يادآوري عشق قديمي و مرگ نا بهنگام .توي چين و چروكهاي صورت عزيز خانوم چنان آرامشي بود كه دختر باور نميكرد همين سه دقيقه قبل نه حتي ده دقيقه قبل عزيز خانوم سرحال و بيقرار حرف ميزده . و ديگه هيچي نفهيمد جز خون دماغهاي شديد و مداوم و بيماري از نو آغاز شده ش . حتي نفهميد چرا وقتي كه اون با عزيز خانوم تنها مونده بود اونم درست زمونيكه همه بچه هاش اينور و اونور بودن بايد اين اتفاق مي افتاد .
هنوزم وقتي مرداد ميشه كابوس مرگ عزيز خانوم روي فرش گلي دستباف يه لحظه م دست از سر دختر بر نميداره اونو دوباره به بيماري ميكشونه ...
راستشو بخواين دختر از مرداد وحشت داره ...!
1 comments Wednesday, July 27, 2005, posted by Night sweat at 9:25 PM
چه احساسی پیدا میکنی اگه شب با خستگی وحشتناک و دلتنگی هولناکی روی تختت بیوفتی وبا یه حسرت کوچیک یا شایدم یه آرزو خوابت ببره . بعد ساعت 4 صبح از خواب بپری و ببینی یادت رفته گوشیتو خاموش کنی و یهو همینکه میای خاموشش کنی میبینی کسی که مهمون دل تنگت شده بوده و با حسرت شنیدن صداش خوابیده بودی بهت زنگ زده و برات یه پیغام طولانی گذاشته و با صدای خسته ش گفته دلش واست تنگ شده و دلش میخواسته صداتو بشنوه و خواهش کرده خیلی مواظب خودت باشی.
بعد تازه صبح که پا میشی فکر کنی دیشب خواب دیدی که برات پیغام گذاشته اما وقتی تلفنتو روشن میکنی و اون صدا رو گوش میدی و اون جمله های معجز گونه 4 دقیقه ای رو بارها و بارها گوش میدی باور میکنی که دل به دل راه داره زیادم دروغ نیست ...
...
خیالم راحته که اینجا رو نمیخونی . من اگه می فهمیدم که 4 دقیقه حرف زدنم و چند تا جمله معمولی میسینگ اینهمه مفیده حتما فاکتور میفرستادم واسه طرف و پولشو میگرفتم ازش !:)
آخی طفلی دلم چه بهونه های کوچیکی لازم داره تا حالش روبه راه بشه و بیخیال غصه ها بشه !
و تباهي درست آنجايي آغاز شد
كه با تباهي مي جنگيديم ...

من سرحالم ميخندم شادم با دوستانم شوخي ميكنم با همكارانم. رئيسم مي گويد خوش اخلاق تر از من كسي را نديده . ر مي گويد از من انرژي مي گيرد و عمه ام مي گويد وقتي در يكي از مهمانيهايش حاضر نمي شوم جاي خاليم به كلي مشهود است و مهماني سوت و كور.
و من باورم نمي شود كه اين من باشد . پس اين كسي كه تنهاست و صدايش در نمي آيد اين كسي كه كنج چهار ديواري اطاقش مي نشيند و اگر حوصله اش از سر رفتن حوصله اش بسر بيايد تنها كاري كه دمي از فكر كردن رهايش ميدارد دراز كشيدن و چشم دوختن به كتابخانه و اسم كتابها را يكي يكي خواندن و فكر كردن به قهرمان آن كتابهاست ،اين كسي كه الان اينجا نشسته كيست ؟
گليانو از صبح اشك ميريزد از همان گريه هايي كه وقتي پدرم مرد ميكرد . از اطاق بيرون نميروم و دلم هم نميخواهد بدانم چه شده است . خسته شده ام . از اين بهانه گيريهاي دم به دمش و اين بي حوصله گي ها و اين اخلاق بدش . ديشب عصبانيم كرد. عصباني و دلشكسته خوابيدم . با همان سردردهايي كه انگار مخصوص پنجشنبه جمعه هاي تعطيلي كذايي ام است .صبح با نوازش و دلجويي اش از خواب بيدار شدم . لبخند زدم و گفتم فراموش كن . و الحق كه او در فراموش كردن استادست . كه هنوز نيم ساعتي نگذشته باز مرا مي رنجاند . نميدانم به كجا پناه ببرم . به چه كسي . نميدانم چه كرده ام كه او دائما دق و دليهاي اينهمه سال غصه و رنج دوري پدر و فرزندانش را سر مني كه مانده ام خالي ميكند . به خودم گفتم بايد مي رفتم . منهم نبايد مي ماندم . اشتباه كرده ام و اين تاوان اشتباهيست كه براي تباه نشدن خانواده كوچك دو نفره مان كردم !
انگار كه فكرم را خوانده باشد بر سرم فرياد مي كشد كه تو هم برو .! دلم مي شكند . بيشتر از هميشه . ميخواهم گريه نكنم اما نمي شود
بغضم را قورت مي دهم و نمي گذارم يك قطره اشك هم در چشمانم بچرخد . نگاهش ميكنم و مي گويم تا كي ميخواهي تاوان ناشكريهايت را بدهي ؟ پوزخند زدم و گفتم مرا هم مثل پدر قرباني ناسپاسيهايت مي كني ...
نميدانم چرا اين جمله را گفتم . اما قسم ميخورم كه از ته دلم به آن ايمان داشتم .همه ي روزهاي تعطيليم را فداي او كرده ام و ميدانم همه ي شور و حال جوانيم را نيز . تا به كي نمي دانم ؟ تا كجا نميدانم . اما اينقدر ميدانم كه هيچ چيز عايدم نمي شود جز شور جواني بر باد رفته ام كه ديگر هر گز تكرار نمي شود و روح بيمار و غصه هاي دردناكم .چون او نا سپاس است .كاش لااقل قدر ميدانست . كاش او هم سهمي دراين تلاش براي تباه نشدن داشت ...
من تباه شده ام . من تباه مي شوم و از دست مي روم .بدون اينكه يكبار از ته دل خنديده باشم يا واقعا سرحال بوده باشم .! اين زندگي من است !
به تو فكر ميكنم
مانند دردي در گلو
كه به كلام نمي آيد
.
.
.
اينجا تاريك است . تاريك تاريك حتي نور ستاره ها هم به زوال رفته اند و من پرم . لبريزم .لبريز مي شوم از حرفهاي ناگفته و فريادهاي نزده و گريه هاي نكرده و بغضهاي نشكسته . پرم از تنهايي هاي بي همصحبت .پرم از خستگيهاي گنگ و بي زوال .لبريزم از احساسهاي به زبان نيامده . ترسهاي فروخورده ...
باورم شده است كه بيمارم . به خودم تلقين ميكنم كه پرستاري از گلبانو و شنيدن آه و ناله هاي گاه بيگاهش وقتي به خانه ميرسم ، روحم را كسل كرده . جلوي آينه مي روم و به خودم مي قبولانم كه بايد تغييري در خودم ايجاد كنم . موهاي تاريك و شب مانندم را هاي لايت ميكنم .به آينه نگاه ميكنم و باور ميكنم دچار چيزي شدم كه هرگز گرفتارش نبودم شايد نوعي جنون براي تغيير كردن و تغيير كردن از وحشت اينكه نكند هفته ي ديگر رنگ موهايم را باز هم تغيير دهم چشمانم را مي بندم و به خودم اطمينان مي دهم زيباتر شده ام و اين تغيير براي روحيه ام لازم بوده و دليلي براي دوباره تكرار اينكار وجود ندارد ...
عجيب دلم ازين سكوت و دلمردگي گرفته دلم ميخواهد كسي در خانه مان را بزند و به ديدنمان بيايد .اما افسوس كه مدتهاست كسي سراغمان را نمي گيرد . دوست پدر پنج روزيست كه رفته و البته آمدنش جز افزودن بر بار تنهايي و غم تنهايي و بيكسي من و مادر ديگر فايده اي نداشته . انگار كه دلش گرفته باشد و به دنبال جايي بگردد تا كمي خاطراتش را زير و رو كند و چند قطره اي اشك بريزد و وقتي دلش سبك شد باز برود و به زندگيش برسد .اعتراف ميكنم هرگز اندوهي اينچنين اندوهناك بر دلم ننشسته بود كه صبح قبل از طلوع از خواب بيدار شوم و دعا بخوانم و سرحال باشم و دلم بخواهد آواز بخوانم و هيچ آوازي در حنجره ام نپيچد جز آواز با تو رفتم بي تو باز آمدم و ناگهان اندوهگين بشوم گويي نوعي بدبختي هر روز در انتظارم مي ماند . نميدانم اين آواز ناخواسته بر ذهن حك شده ام است كه اينچنين باعث تيرگي آسمانم مي شود يا اين تب بي امان يا بهتر بگويم بيقراري تب آلودي كه روحم را مانند جسمم زرد و بيمار كرده است . به هر حال هر چه كه هست قطعا بيمارم كه تمام شب را بي آنكه چشم بر هم بگذارم به مرگ فكر كردم . به مرگي شگفت انگيز از آن دست مرگهايي كه حتي فكرش براي ابد همه را به هلاكت مي اندازد .مرگي زيبا پس از يك زندگي گمراه . و نميدانم چرا به جاي آنكه چشمهايم را بر بندم و روحم را به آرامش وادارم به اين موضوع فكر كردم ...
تشنه ام و به جاي آنكه آبي سرد مهمان جهنمي كه در آن گرفتارم بكنم به شرابي كهنه پناه مي برم كه دوستي ديوانه تر و تنهاتر از من پارسال به مناسبت زاد روزم به من هديه داده بودش و خود كوله بارش را بسته و رفته بود .معجوني كه تيره گي ها را از ذهنم پاك كند و پلكهاي بسته ام را روشن كند و درد مبهم گلويم را خشك كند و خون رگهايم را گلگون تر كند .
معجوني كه مرا با خود ببرد تا ناكجا. تا سايه ها مرا رها سازد ازين چهار ديواري سوت و كور و دلگير.تا وسعت اندوه زندگيها ، تا امكان يك پرنده شدن ...
با دومين جام سر ريز مي شوم و فرو مي ريزم ...
حال ما خوب است اما
تو باور نکن ...

روی صندلی کنار من نشسته . دستای من الان نیم ساعته که تو دستای مردونه شه .احساس بدی نیست ...داره حرف میزنه و می خنده وگاهی هم لرزش خفیف دستشو حس میکنم که فکر میکنم اثر یادآوری خاطره ای دوره .حرف میزنه و انگار که منو کنارش از یاد برده فقط گهگاهی با دست من ضربه میزنه روی پاهاش .و دوباره انگشتامو خم میکنه و دستمو مشت میکنه و تو دستاش قایم میکنه .
و من باز فکر میکنم احساس بدی نیست ...حرفاش که تموم میشه بلند میشه و دستمو میکشه و منو بلند میکنه .میگه یالا دیگه پاشو بریم اتاقتو بهم نشون بده و تقریبا منو دنبال خودش میکشونه تو اتاقم و در رو پشت سر من میبنده . مث خواب زده های احمق میمونم . میدونم که همه ی تنم داغه مث همیشه . هی به خودم میگم یه خورده عادی باش اما نمیشه . مطمئنم که حال غیر طبیعیمو میدونه .از همه بدتر داغی بیش از حدمو . منو میشونه رو تخت خودش صندلی رو میزاره جلوم . بعد نیگاه میکنه به در و دیوار . چشماش از رو سقف روی دیوارا میچرخه از روی دیوار رو کتابخونه بعد دوباره روی دیوار و همینجوری دور میزنه . بعد هم میگه این وانس اپان ا تایم این مکزیکو چیه ؟ دهنم وا میشه ومیگم یادگاریه .میگه امان ازین یادگاریها بعد شروع میکنه به گفتن و گفتن بازهم از قدیما. دلمو به درد میاره . سعی میکنم گوش ندم اما حرفاش مث خاری تو دلم فرو میره . وقتی دست از گفتن میکشه که اشکای منو در آورده . دستشو میاره بالا دو طرف صورتمو با دستاش میگیره ومیگه یادته همیشه میگفتم شدی نمک خالص ؟ حالا دیگه واقعا شدی نمک خالص . صورتشو میاره جلو و زمزمه میکنه چشمات دل منه پیرمرد رو میلرزونه .گریه نکن .نمیدونم باید چیکار کنم اشکام خود به خود خشک میشن .به این جمله حساسم .اعتراف میکنم به کیفیت این جمله منظورم لرزوندن دله خیلی حساسم فرقی هم نمیکنه که کی بگه و چه منظوری داشته باشه .من بهش حساسیت بالایی دارم اونقدر که برای عوض کردن وضعیت هرکاری میکنم . صورتمو از لای دستاش میکشم بیرون . انگار که از خواب بیدار شده باشم از جام بلند میشم و جلوی چشماش می ایستم و بلند میگم پس سوغاتیای من کو ؟
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه ...
زیر آفتاب داغ ظهر جمعه وقتی از دست یه عالمه آدمی که زیاد احساس خوبی نسبت بهشان ندارم فرار میکنم تنها جایی که تو اون گرما و با اون سردرد وحشتناک و کهنه ای که دوروزی میشد مهمونم شده بود ، میتونم برم استخره .تو راه به ر زنگ میزنم وازش خواهش میکنم که اونم بیاد تا تنها نباشم . میدونم حال و روزه خوبی واسه تنها بودن ندارم و حضور یکی مث ر خیلی کمک میکنه بهم .همینکه میبینمش واسم تعریف میکنه که میخواد بره عروسی مدیر عاملشون و واسه همین به شدت سعی داره یکم از رنگ بیش از اندازه شیر برنج پوستشو کم کنه و لااقل تو این فرصت کم یه خورده زیر آفتاب داغ برنزه بشه تا وقتی لباس شب نیمه بازشو می پوشه بتونه با پوست آفتاب سوخته و برنزه ش به همه پز بده. بعد هم میخنده و میگه تو چرا میای اینجا تو که شیر برنجی نیستی مث من . میگم از بچگیم شنا کردن زیر آفتاب و تو هوای باز رو دوست داشتم . بهم آرامش میداده . تو استخر هم بعد اینکه از عملیات روغن مالی کردن بدن ر فارغ میشم . می پرم تو آب . ر داد میزنه مواظب پایی که شکسته بودو خوب جوش نخورده باشم که یه وقت اذیتم نکنه . براش دست تکون میدم و میخندم . دختر دوست داشتنیه . با یه عالمه پتانسیل عجیب غریب . هرجا میریم همیشه همه میشناسنش . از مغازه تا کافی شاپ تا کتابفروشی . با همه فروشنده ها دست میده و باهاشون خوش وبش میکنه . خیلی مهربون و خوش برخورده . به خاطر همینم هست که هفته ای هفت روز با میم دوست پسرش دعوا داره و به من میگه میم درک نمیکنه که من چقدر همه ی آدما رو دوست دارم . ولی من همیشه درک کردم . تو عمق چشماش عشق بی اندازه ای نسبت به همه ی آدما داره . چیزی که بعضیها تو وجود یه دختر نمی پسندن و البته اونو با خیلی چیزای دیگه اشتباه میگیرن . اما من میدونم که ر فقط یه دختر بی اندازه عاشقه همین .
وقتی دوباره می بینمش سرگرم حرف زدن با یه دختر دیگه ست ...
نفسمو حبس میکنم و میرم زیر آب و چشامو باز نگه میدارم . اینجا زیر آب هیچ صدایی نیست حتی صدای قلب خودم که خیلی وقتا از همه صداها واسم سرسام آورتره . از دیشب فکر سین یه لحظه هم راحتم نزاشته . تو اون لحظه هایی که سعی میکردم به خودم مسلط باشم و داغ درد بی پدری که اینهمه سال کشیدم تازه نشه و جلوی قوم و خویشا گریه نکنم .درست تو همون لحظه هایی که از شدت فرو دادن بغضم به خودم پیچیدم و دعا کردم خدا این درد رو به کسایی که دوسشون دارم نده . درست تو همون لحظه باید خبر فوت کردن پدر سین رو بشنوم . حاضرم قسم بخورم که اون قطره اشکایی که اون موقع از چشام سرازیر شدن که به خاطرشون مجبور شدم سرمو لای دستام مخفی کنم فقط به فقط برای سین بود و بس . نتونستم بهش تسلیت بگم یا دلداریش بدم . چطور وقتی خودم عمق احمقانه بودن این حرفا رو درک میکردم می تونستم حالا به زبونش بیارم . سعی کردم به خودم دلداری بدم که وضع اون از من خیلی بهتره . خب آره شاید . اون 12 ساله نیست و با لجبازی فریاد نمیزنه که پدرشو میخواد ...
نفسم میگیره و میام بالا ر حالا به پشت دراز کشیده و عینک آفتابیشو زده . روی آب مث ر میخوابم و چشامو میبندم ...کل زندگیمو ضلعهای یه چند ضلعی وحشتناک احاطه کرده . بزرگترین ضلعش ماله سالهای 11 و12 سالگی و بیماری و رنج پدر و بعد مرگ غافلگیر کننده ش . یه ضلعش مرگ همه ی اون مردایی که بعد پدرم دوسشون داشتم و گاهی وقتا آرزو میکردم کاش پدر من بودن .
یه ضلعش دیدن خصوصیات ظاهری و باطنی پدر به شکل ناگهانی تو یه فرد مشخص و زنده شدن دوباره حسرت نداشتنه.
و بیرحمانه ترین ضلعش ماله دوستا و یا آدمای ابله و خودخواهی بود که تو تموم سالهای بزرگ شدن من تا الان وقتی میفهمیدن درد بزرگه زندگیه من چیه با بیرحمی و بدون هیچ حسی میگفتن کاش پدر ماهم مرده بود و با این حرف انگارزخم خوب نشده و چرکین دلم رو ناخن میکشیدن ...چطور میتونستم به همه این آدما بفهمونم که قدر چیزی رو که دارن بدونن چطور ...
ر صدام میزنه و از آب میام بیرون خسته هستم و نفس نفس میزنم . این سیگار لعنتی دیگه هیچی ازم باقی نزاشته .کنار ر دراز میکشم تا نفسم جا بیاد . ر حرف میزنه تند تند و میخنده . اما یه کلمه از حرفاشو نمیفهمم . انگار هنوز زیر آب هستم . تماس دستش که به بدن من روغن میماله منو به خودم میاره . احساس راحتی میکنم . حرکت انگشتاش و دستاش روی تن خسته م دوست دارم .
همینکه میدونم ر به پدرش احترام میزاره و عاشقشه باعث میشه منم دوسش داشته باشم . بدون اینکه دیگه به باقی چیزای دیگه فکر کنم . بیشتر که فکر میکنم میبینم همیشه اون دسته از دوستام که تحملشون نکردم و تو زندگیم حاشیه بودن کسایی بودن که به پدرشون احترام نمیزاشتن و براش ارزش قائل نبودن . رفتاراشون و حرفای بیرحمانه شون درباره کسی که همه زندگیش بدون شک ماله اونا بود باعث آزارم میشد ...ر تو چشام نگاه میکنه با دست موهای خیسم رو از تو پیشونیم کنار میزنه و میپرسه چته ؟
دستشو میگیرم و میگم پدر سین مرده و مردن همه ی پدرهایی که بچه ای دارن قلبمو به درد میاره و داغ دلمو تازه میکنه . چشاشو میدوزه بهم . مطمئنم نمی فهمه چی میگم اما مهربونیش باعث میشه موهامو نوازش کنه از ته قلبم آرزو میکنم هیچوقت نفهمه چی میگم .انگار که آرزومو فهمیده باشه میگه تو خیلی ماهی خیلی زیاد واسه همینه که خیلی دوست دارم ! بعد دستاشو میزاره کنار دستای من و میخنده و میگه چرا من رنگ تو نمیشم آخه و باهم اونقدر میخندیم که اشک از چشامون سرازیر میشه .!
وقتي جوجه مرغ عشقام از تخم در اومدن يكيشونو كه مث باباش يكم بالاش سبز بود هم اسم تو كردم . آخه تو اسم جوجوي اونو خيلي وقت بود كه دزديده بودي . اون يكي رو هم اسمشو گذاشتم فرانك به خاطر زنده شدن ياد فرانك همسر فقيد آقا فرامرز كه سر زا رفت .جوجه ها زشت و بدتركيب و با نمك بودن با يه عالمه پر كركي كركي . اونقدر به خاطرشون خوشحال بودم كه نگو . بيشتر به خاطر اوني كه هم اسم تو شده بود . وقتي ميشستم پاي قفسشونو هي ترو صدا ميزدم كلي كيف ميكردم . ..
تو تاكسي نشسته بودم كه تلفنم زنگ خورد . رو پيغامگير بود . گوشيو گذاشتم دم گوشم تا ببينم كيه . صداي الهام پيچيد تو گوشم با لحن مضطرب و بغض آلودي گفت خاله يكي از جوجه مرغ عشقات مرده . مامان اينا ميخوان به تو نگن . ولي من گفتم يواشكي بهت بگم زود خودتو برسون خونه . اولش خندم گرفت . ياد وقتي افتادم كه دو تا جوجه رسمي هايي كه واسش خريده بودم مرده بودن و بعده سه روز فهميد و بناي كولي بازي و غربتي گري در آورد انگار كه من مردم ! همچين گريه ميكرد و زار ميزد و ميزد رو پاش انگار بيست ساله تموم مراسم هاي عزاي فاميل رو رفته و از حفظ شده كه صاحب عزا چه اداهايي در مياره . چقدر بهش خنديديم . به اشكاش . اون هي گريه كرد . من هي غش و ضعف رفتم ... بعد يهو بدنم يخ كرد . تازه دو زاريم افتاده بود كه چي گفته . تا به خونه برسم جونم به لب رسيد . همش گفتم خاك به سرم اگه اوني كه هم اسم تو بود مرده باشه جواب ترو چي بدم . تو كه همينطوري بد اخلاق و بد عنق ! و بعدش دلم سوخت كه ديگه نميتونم هي اسم ت رو صدا بزنم . وقتي رسيدم صاف رفتم تو پاسيو . مامان گفت سلام عرض شد . گفتم مرغ عشقام چي شدن ؟ چشاش از حدقه زد بيرون سريع داد زد الهام ور پريده نتونستي جلو خودتو بگيري . رفتم دم قفسشون ديدم تو هستي . نشستي اون كنج . مث هميشه بد خلق و ناراحت . اخماتو كردي تو همو تكون نميخوري . ولي فرانك بدبخت نبود . خيالم از بابت تو كه راحت شد رفتم سراغ مامانم تا پرس و جو كنم . ميگفت اسم فرانك نمياد رواين حيوونات . ديدي اون فرانك هم مرد . اينم مث همون ديگه بعد خيلي جدي نگام كرد و گفت احتمالا آه آقا فرامرز بوده تو اين دو روزه هي فرانك فرانك كردي بند دل اين طفلي پاره شده غصه ش گرفته ديگه ...با تعجب نگاش كردم و بعد رفتم سر وقت آقا فرامرز طبق معمول خوابيده بود دلم ميخواست بدونم اين جثه كوچيك كه كاري جز جويدن و خوردن و خوابيدن نداره دلتنگي و غصه هم مگه حاليشه !!!